یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

فصل بهار باده در دست و لب بر لب يار

حـبـذا پـای گـل و صـبـحـدم و فـصـل بهار

باده در دست و هوا در سر و لب بر لب یار

بــی رخ یـار هـوای گـل و گـلـزارم نـیـسـت

زانـکـه بـا دسـت نـسـیـم چـمـن و بوی بهار

هـمـه بـتـخـانهٔ چین نقش و نگارست ولیک

اهـل مـعـنـی نـپـرسـتـنـد مـگـر نـقـش نـگار

در دل تـنـگ مـن آمد غم و جز یار نیافت

اوسـت کـانـدر حـرم عـشـق تو می‌یابد بار

ســکــه روی مــرا نــقــش نـبـیـنـی زانـروی

کـه درسـتـسـت کـه چـشـمت نبود بر دینار

خـرم آنـروز کـه مـن بـوسـه شـمارم ز لبت

گـر چـه بـیـرون ز قـیـامـت نـبـود روز شـمار

گــفــتـی از لـعـل لـبـت کـام بـر آرم روزی

چـون مـراد مـن دلـسـوخـتـه ایـنـست برآر

از مــیــانـت چـو کـمـر مـیـل کـنـارسـت مـرا

گـر چـه بـی زر ز مـیـانـت نتوان جست کنار

گـر بـتـیـغـش بـزنـی روی نـپـیـچـد خـواجو

کـه دلـش را سـر یارست و تنش را سر دار

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:دلنوشته,لعل,بوسه,دینار,قیامت,حرم,عشق,دلسوخته,خواجو,سردار,دل,تیغ,نقش ,نگار,بهار,
  • زبید خاتون و بهلول

    بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد… پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
    ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: بهلول، چه می سازی؟
    بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.
    همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!
    بهلول گفت : می فروشم.
    - قیمت آن چند دینار است؟
    - صد دینار.
    زبیده خاتون گفت : من آن را می خرم.
    بهلول صد دینار را گرفت و گفت : این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
    زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

    بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
    زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت : این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای !!!
    وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
    صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت : یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!
    بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت : به تو نمی فروشم !!!
    هارون گفت : اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
    بهلول گفت : اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!!
    هارون ناراحت شد و پرسید : چرا؟
    بهلول گفت : زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:بهلول,دختر,باغ,بهشت,دینار,داستان,استقبال,زبیده خاتون,زیبا,رودخانه,هارون,عطر,
  • همسری شایسته

     

    در شهر مكه، جوانی فقیر می زیست و همسری شایسته داشت. روزی هنگام بازگشت از مسجدالحرام ، در راه كیسه ای یافت.

    چون آن را گشود، دید هزار دینار طلا در آن است. خوشحال نزد همسر آمد و داستان را باز گفت.

    زنش به او گفت: " این لقمه حرام است، باید آن را به همان محل ببری و اعلام كنی، شاید صاحبش پیدا شود." جوان از خانه بیرون آمد، وقتی به جایی رسید كه كیسه زر را یافته بود، شنید مردی صدا می زند:

    "چه كسی كیسه ای حاوی هزار دینار طلا یافته است؟" جوان پیش رفت و گفت: "من آن را یافته ام، این كیسه توست، بگیر طلاهایت را!"

    مرد كیسه را گرفت و شمرد ، دید درست است. دوباره پول ها را به او بازگرداند و گفت: "مال خودت باشد، با من به منزل بیا، با تو كاری دیگر دارم."

    سپس جوان را به خانه خود برد و نُه كیسه دیگر كه در هر كدام هزار دینار زر سرخ بود، به او داد و گفت: " همه این پول ها از آن توست!"

    جوان شگفت زده شد و گفت: " مرا مسخره می كنی؟"

    مرد گفت: "به خدا سوگند كه تو را مسخره نمی كنم. ماجرا این است كه هنگام شرفیابی به مكه، یكی از عراقیان، این زرها را به من داد و گفت: این ها را با خود به مكه ببر و یك كیسه آن را در رهگذری بینداز. سپس فریاد كن چه كسی آن را یافته است.

    اگر كسی آمد و گفت من برداشته ام، نُه كیسه دیگر را نیز به او بده؛ زیرا چنین كسی امین است. شخص امین، هم خود از این مال می خورد و هم به دیگران می دهد و صدقه ما نیز، به واسطه صدقه او، مقبول درگاه خداوند می افتد!"

    شاهراه موفقیت پر از زن هایی ست که شوهران خود را به پیش برده اند...

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:مکه,واسطه,قبول,دلباخته,معشوش,جوان,صدقه,فقیر,همسر,دینار,طلا,خوشحال,کیسه,مسجد,شایسته,
  • صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.ir

    یک نفس تا خدا

    فصل بهار باده در دست و لب بر لب يار

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا