یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

کاش هرگز ندیده بودم تو را

کاش ندیده بودم تو را ، کاش آن روز که در وجود من طلوع کردی از تو روی برمیگرداندم تا در سایه وجود خود بمانم.

کاش نمی خندیدی و مرا به گریه مهمان میکردی ، قبل از آن دلخوشی تلخ که بر سر سفره اش نشستیم.

کاش تو را دیگر نمی دیدم ، کاش خزان تو را زودتر از من میگرفت.

اکنون جدایی بین ماست و دیوار تنهایی در کنارم، بر سرم سقف ندامت و در زیر پایم فرش حماقت.

الهی خزان شود زندگیت و طوفان ، سبزی بهار زندگیت را به زردی خزان برساند ، که بهار زندگیم را خزان کردی.

به دیدارم نیا، حتی در تنهایی ذهنم. که دیگر نمی خواهم حتی در رویاهایم با تو باشم. هر روز تنهاتر از دیروز ، هر لحظه خوشحال تر از قبل که دیگر نمی بینمت. اصلاً کاش هرگز ندیده بودم تو را

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:خوشحال,دلنوشته,هرگز,زندگی,رویا,سفره,سایه,دلخوشی,سقف,
  • دلنوشته حسین پناهی

    [-] اندازه متن [+]
     

    از شوق به هوا

    به ساعت نگاه میکنم

    حدود سه نصف شب است

    چشم میبندم که مبادا چشمانت را

    از یاد برده باشم

    و طبق عادت کنار پنجره میروم

    سوسوی چند چراغ مهربان

    و سایه کشدار شبگردان خمیده

    و خاکستری گسترده بر حاشیه ها

    و صدای هیجان انگیز چند سگ

    و بانگ آسمانی چند خروس

    از شوق به هوا میپرم چون کودکیم

    و خوشحال که هنوز

    معمای سبز رودخانه از دور

    برایم حل نشده است

    آری از شوق به هوا میپرم

    و خوب میدانم

    سال هاست که مرده ام ...

    صـدای پای تو که می روی

    صـدای پای مــرگ که می آید . . . .

    دیـگر چـیـزی را نمی شنوم !

    ...

    به خوابی هزار ساله نیازمندم

    تا فرسودگی گردن و ساق ها را از یاد ببرم

    و عادت حمل درای کهنه ی دل را

    از خاطر چشمها و پاها پاک کنم

    دیگر هیچ خدایی

    از پهنه مرا به گردنه نخواهد رساند

    و آسمان غبارآلود این دشت را

    طراوت هیچ برفی تازه نخواهد کرد

    دم به کله میکوبد و

    شقیقه اش دو شقه میشود

    بی آنکه بداند

    حلقه آتش را خواب دیده است

    عقرب عاشق.....


    صفر را بستند

    تا ما به بیرون زنگ نزنیم

    از شما چه پنهان

    ما از درون زنگ زدیم!

    شناسنامه

    من حسینم

    پناهی ام

    من حسینم , پناهی ام

    خودمو می بینم

    ...خودمو می شنفم

    تا هستم جهان ارثیه بابامه.

    سلاماش و همه عشقاش و همه درداش , تنهائیاش

    وقتی هم نبودم مال شما.

    اگه دوست داری با من ببین , یا بذار باهات ببینم

    با من بگو یا بذار باهات بگم

    سلامامونو , عشقامونو , دردامونو , تنهائیامونو

    ها؟!

    پیست!!

    میزی برای کار

    کاری برای تخت

    تختی برای خواب

    خوابی برای جان

    جانی برای مرگ

    مرگی برای یاد

    یادی برای سنگ

    این بود زندگی....

    شب در چشمان من است

    به سیاهی چشمهایم نگاه کن

    روز در چشمان من است

    به سفیدی چشمهایم نگاه کن

    شب و روز در چشمان من است

    به چشمهای من نگاه کن

    چشم اگر فرو بندم

    جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت

    کهکشان ها، کو زمینم؟!

    زمین، کو وطنم؟!

    وطن، کو خانه ام؟!

    خانه، کو مادرم؟!

    مادر، کو کبوترانم؟!

    ...معنای این همه سکوت چیست؟

    من گم شده ام در تو... یا تو گم شده ای در من... ای زمان؟!

    ... کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پایین نیامده بودم ...

    کـــاش !

    دیواره ها برای کوبیدن سر ناز کند

    گریزی نیست

    اندوه به دل ما گیر سه پیچ داده است

    باید سر به بیابانها گذاشت!

    در

    سلام ،

    خداحافظ !

    چیزی تازه اگر یافتید

    بر این دو اضافه کنید

    تا بل

    بازشود این در گم شده بر دیوار...

    سالهاست که مرده ام

    بی تو

    نه بوی خاک نجاتم داد،

    نه شمارش ستاره ها تسکینم...

    چرا صدایم کردی ؟

    چرا ؟

    بــی شــــکـــــ . . .

    جهــــان را بـــه عشــــق کســی آفـــریـــده اند

    چـــون مـــن کـــه آفـــریـــده ام از عشـــــق

    جهـــانی بـــرای تـــــو. . .

    بهزیستی نوشته بود:

    شیر مادر, مهر مادر, جانشین ندارد

    شیر مادر نخورده مهر مادر پرداخته شد

    پدر یک گاو خرید

    و من بزرگ شدم

    اما هیچکس حقیقت من را نشناخت

    جز معلم ریاضی عزیز ام

    که همیشه می گفت

    گوساله, بتمرگ

    لنگه های چوبی درب حیاطمان گرچه کهنه اند و جیرجیر می کنند

    ولی خوش به حالشان که لنگه ی همند...

    و اما تو! ای مادر!

    ای مادر!

    هوا

    همان چیزی ست که به دور سرت می چرخد

    و هنگامی تو می خندی

    صاف تر می شود...

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:حسین,پناهی,دلنوشته,زیبا,مادر,شوق,عکس,ساعت,نگاه,خوشحال,اسمان,کودک,درون,پنهان,عقرب,
  • حس غريبيست در اتمام

    از گوشه چشم نگاهش ميكنم
    موقرانه ايستاده و به تابلوهايم خيره مانده
    چند تكه كيك را در بشقاب ميگذارم و فنجانها را پر ميكنم از چاي
    باد خنك از پنجره به صورتم ميخورد
    نفس ميكشم
    ميگويد:تمامش نكردي هنوز
    ميگويم : حس غريبيست در اتمام
    مينشينم و سيني را روي ميز ميگذارم
    ورقهايم را دست ميكشد
    ميز مملو از كتاب است و جزوه و طرح
    گلهايي را كه ديشب خريده بوديم
    كنار تخت گذاشته ام
    نگاهشان حس خوبي به من ميدهد
    خوشحالم از حضورش
    خوشحال است از بودنم
    هردو نگاهي ميكنيم بهم
    ...
    ميگويم
    بيشتر از دوساعت در كل شبانه روز نمي خوابم
    اين روزها كارهايم زياد است
    و رفت و امدهايم
    بماند به كارهايي كه هميشه بايد من
    انجامشان دهم
    ...
    ميگويد:
    ممنونم براي نوشته هايت
    اما من چشمهايم را بر ميگيرم...
    Hري حس غريبي دارد اتمام
    خودش هم ميداند

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:حس,غریب,شبانه,انجام,خوشحال,غریب,تخت,جزوه,شبانه,نوشته,
  • چقدر اين روزها آرام و شادم

    برگشته است
    دوروز گذشته در باوري شيرين گذشته است
    دوروز است كه با هميم
    و در كنار هم
    گشتيم تمام فرصت روز و شب را
    دلتنگ جاهايي بود
    دلتنگ وقتهايي
    آدمهايي
    كفشهاي شادي را پوشيديم
    دست در دست هم
    به خانه قديمي سرزديم
    و به كوچه باغ
    ..
    خنديديم و بسيار قدم زديم
    لي لي زمان را روي تمام روزهاي انتظار خط زنيم
    شب
    سربربالين هم
    ستاره هارا شمرديم
    و خنده ها را چيديم
    حرفها را
    خاطره ها را
    دوري و دلتنگي ها را
    چمدانش هنوز گوشه اطاق من است
    دوباره عازم است
    و چقدر خوشحالم كه آمد
    ديگر حجم اين دلتنگي درون سينه ام نمي گنجيد
    چقدر اين روزها آرام و شادم
    تو برگشته اي و تمام دلتنگي هاي من به ناكجا رفته است
    ...
    ...
    از نوشته ها گفتيم
    از دوستان
    از تمام شعرهايي كه براي هم گفتيم
    از تمام لايكهايي كه پاي نوشته هايمان زديم
    دستهاي هم را فشرديم
    و آهنگ هميشگي را گذاشتيم
    كنارهم نوشيديم و خوانديم
    و لحظه هاي خوشبوي با هم بودن را سير
    بوييديم...

    javahermarket

    گل سرخی برای محبوبم

    " جان بلانکارد " از روي نيمکت برخاست لباس ارتشي اش را مرتب کرد و به تماشاي انبوه مردم که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت دختري با يک گل سرخ .
    از سيزده ماه پيش دلبستگي‌اش به او آغاز شده بود. از يک کتابخانه مرکزي در فلوريدا, با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود, اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشتهايي با مداد, که در حاشيه صفحات آن به چشم مي‌خورد . دست خطي لطيف که بازتابي از ذهني هوشيار و درون بين و باطني ژرف داشت در صفحه اول " جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد: "دوشيزه هاليس مي نل" . با اندکي جست و جو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند.
    " جان " براي او نامه اي نوشت و ضمن معرفي خود از او درخواست کرد که به نامه نگاري با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم عازم شود .در طول يکسال و يک ماه پس از آن , آن دو به تدريج با مکاتبه و نامه نگاري به شناخت يکديگر پرداختند . هر نامه همچون دانه اي بود که بر خاک قلبي حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد .
    " جان " درخواست عکس کرد ولي با مخالفت " ميس هاليس " روبه رو شد . به نظر هاليس اگر " جان " قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت باشد . ولي سرانجام روز بازگشت " جان " فرارسيد آن ها قرار نخستين ملاقات خود را گذاشتند : 7 بعد الظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک . هاليس نوشته بود : تو مرا خواهي شناخت از روي گل سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت .
    بنابراين راس ساعت 7 بعدالظهر " جان " به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما چهره اش را هرگز نديده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنويد :
    " زن جواني داشت به سمت من مي‌آمد, بلند قامت و خوش اندام, موهاي طلايي‌اش در حلقه‌هاي زيبا کنار گوش‌هاي ظريفش جمع شده بود , چشمان آبي رنگش به رنگ آبي گل ها بود , و در لباس سبز روشنش به بهاري مي مانست که جان گرفته باشد . من بي اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد . اندکي به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پرشوري از هم گشوده شد , اما به آهستگي گفت " ممکن است اجازه دهيد عبور کنم ؟ " بي‌اختيار يک قدم ديگر به او نزديک شدم ودر اين حال ميس هاليس را ديدم . تقريبا پشت سر آن دختر ايستاده بود زني حدودا 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود . اندکي چاق بود و مچ پايش نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند
    دختر سبز پوش از من دور مي شد , من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرارگرفته ام . از طرفي شوق وتمنايي عجيب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا ميخواند و از سويي علاقه اي عميق به زني که روحش مرا به معناي واقعي کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم مي کرد .
    او آن جا ايستاده بود با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام و موقر به نظر مي رسيد وچشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد . ديگر به خود ترديد راه ندادم . کتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم که در واقع نشان معرفي من به حساب مي آمد , از همان لحظه فهميدم که ديگر عشقي در کار نخواهد بود , اما چيزي به دست آورده بودم که ارزشش حتي از عشق بيشتر بود , دوستي گرانبهايي که مي توانستم هميشه به آن افتخار کنم .
    به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را براي معرفي خود به سوي او دراز کردم . با اين .وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي ناشي از تاثري که در کلامم بود متحير شدم .
    من " جان بلانکارد" هستم و شما هم بايد دوشيزه مي نل باشيد . از ملاقات شما بسيار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمي‌شوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان منتظر شماست . او گفت که اين فقط يک امتحان است !
    تحسين هوش و ذکاوت ميس مي نل زياد سخت نيست !
    طبيعت حقيقي يک قلب تنها زماني مشخص مي شود که به چيزي به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد .

    javahermarket

    قضاوت

    پس از رسيدن يک تماس تلفنی برای يک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بيمارستان شد , او پس از اينکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهايش را عوض کرد و مستقيم وارد بخش جراحی شد.
    او پدر پسر را ديد که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض ديدن دکتر، پدر داد زد: چرا اينقدر طول کشيد تا بيايی؟ مگر نميدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئوليت نداری؟

    پزشک لبخندی زد و گفت: "متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دريافت تماس تلفنی، هرچه سريعتر خودم را رساندم , و اکنون، اميدوارم شما آرام باشيد تا من بتوانم کارم را انجام دهم ,

    پدر با عصبانيت گفت: "آرام باشم؟! اگر پسر خودت همين حالا توی همين اتاق بود آيا تو ميتوانستی آرام بگيری؟ اگر پسر خودت همين حالا ميمرد چکار ميکردی؟"
    پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: "من جوابی را که در کتاب مقدس انجيل گفته شده ميگويم" از خاک آمده ايم و به خاک باز می گرديم ,,, شفادهنده يکی از اسمهای خداوند است ,,, پزشک نميتواند عمر را افزايش دهد ,,, برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ,,, ما بهترين کارمان را انجام می دهيم به لطف و منت خدا "

    پدر زمزمه کرد: (نصيحت کردن ديگران وقتی خودمان در شرايط آنان نيستيم آسان است ),,,

    عمل جراحی چند ساعت طول کشيد و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بيرون آمد ,,, خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد ,,,

    و بدون اينکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حاليکه بيمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی داريد، از پرستار بپرسيد ,,,

    پدر با ديدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک ديد گفت: "چرا او اينقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقيقه صبر کند تا من در مورد وضعيت پسرم ازش سؤال کنم؟
    پرستار درحاليکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش ديروز در يک حادثه ی رانندگی مرد ,,, وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتيم، او در مراسم تدفين بود ,,, و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد ,,, او با عجله اينجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند."

    هرگز کسی را قضاوت نکنيد چون شما هرگز نميدانيد زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان ميگذرد يا آنان در چه شرايطی هستند

    javahermarket

    باد آورده

    در زمان سلطنت خسرو پرویز بین ایران و روم جنگ شد و در این جنگ ایرانی ها پیروز شدند و قسطنطنیه که پایتخت روم بود به محاصره ی ارتش ایران درآمد و سقوط آن نزدیک شد.

    مردم رم فردی را به نام هرقل به پادشاهی برگزیدند. هرقل چون پایتخت را در خطر می دید، دستور داد که خزائن جواهرت روم را در چهار کشتی بزرگ نهادند تا از راه دریا به اسکندیه منتقل سازند تا چنانچه پایتخت سقوط کند، ‌گنجینه ی روم بدست ایرانیان نیافتد.

    این کار را هم کردند. ولی کشتی ها هنوز مقداری در مدیترانه نرفته بودند که ناگهان باد مخالف وزید و چون کشتی ها در آن زمان با باد حرکت می کردند، هرچه ملاحان تلاش کردند نتوانستند کشتی ها را به سمت اسکندریه حرکت دهند و کشتی ها به سمت ساحل شرقی مدیترانه که در تصرف ایرانیان بود در آمد.

    ایرانیان خوشحال شدند و خزائن را به تیسفون پایتخت ساسانی فرستادند.

    خسرو پرویز خوشحال شد و چون این گنج در اثر تغییر مسیر باد بدست ایرانیان افتاده بود خسرو پرویز آن را ( گنج باد آورده ) نام نهاد. از آن روز به بعد هرگاه ثروت و مالی بدون زحمت نصیب کسی شود، آن را بادآورده می گویند.

    javahermarket

    کاری به کار عشق ندارم..

    نه!

    کاری به کار عشق ندارم!

    من هیچ چیز و هیچ کسی را

    دیگر

    در این زمانه دوست ندارم

    انگار

    این روزگار چشم ندارد من و تو را

    یک روز

    خوشحال و بی ملال ببیند

    زیرا

    هر چیزی و هر کسی را

    که دوستتر بداری

    حتی اگر یک نخ سیگار

    یا زهرمار باشد

    از تو دریغ میکند...

    پس

    من با همه وجودم

    خود را زدم به مردن

    تا روزگار، دیگر

    کاری به کار من نداشته باشد

    این شعر تازه را هم

    ناگفته میگذارم...

    تا روزگار بو نبرد...
    خوشحال
    گفتم که

    کاری به کار عشق ندارم!

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:کاری به کار عشق ندارم,سیگار,عشق,دوست,دریغ,شعر,ناگفته,روزگار,خوشحال,
  • همسری شایسته

     

    در شهر مكه، جوانی فقیر می زیست و همسری شایسته داشت. روزی هنگام بازگشت از مسجدالحرام ، در راه كیسه ای یافت.

    چون آن را گشود، دید هزار دینار طلا در آن است. خوشحال نزد همسر آمد و داستان را باز گفت.

    زنش به او گفت: " این لقمه حرام است، باید آن را به همان محل ببری و اعلام كنی، شاید صاحبش پیدا شود." جوان از خانه بیرون آمد، وقتی به جایی رسید كه كیسه زر را یافته بود، شنید مردی صدا می زند:

    "چه كسی كیسه ای حاوی هزار دینار طلا یافته است؟" جوان پیش رفت و گفت: "من آن را یافته ام، این كیسه توست، بگیر طلاهایت را!"

    مرد كیسه را گرفت و شمرد ، دید درست است. دوباره پول ها را به او بازگرداند و گفت: "مال خودت باشد، با من به منزل بیا، با تو كاری دیگر دارم."

    سپس جوان را به خانه خود برد و نُه كیسه دیگر كه در هر كدام هزار دینار زر سرخ بود، به او داد و گفت: " همه این پول ها از آن توست!"

    جوان شگفت زده شد و گفت: " مرا مسخره می كنی؟"

    مرد گفت: "به خدا سوگند كه تو را مسخره نمی كنم. ماجرا این است كه هنگام شرفیابی به مكه، یكی از عراقیان، این زرها را به من داد و گفت: این ها را با خود به مكه ببر و یك كیسه آن را در رهگذری بینداز. سپس فریاد كن چه كسی آن را یافته است.

    اگر كسی آمد و گفت من برداشته ام، نُه كیسه دیگر را نیز به او بده؛ زیرا چنین كسی امین است. شخص امین، هم خود از این مال می خورد و هم به دیگران می دهد و صدقه ما نیز، به واسطه صدقه او، مقبول درگاه خداوند می افتد!"

    شاهراه موفقیت پر از زن هایی ست که شوهران خود را به پیش برده اند...

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:مکه,واسطه,قبول,دلباخته,معشوش,جوان,صدقه,فقیر,همسر,دینار,طلا,خوشحال,کیسه,مسجد,شایسته,
  • کاش

    ميشد از چشمهايت نگراني را خواند ، دغدغه هايت را،چشمهايت همه چيز را گفت
    تا آخرين لحظه زمزمه هايم تنها براي دل تو بود، براي اينکه که چشمهاهيت يکبار هم که شده دروغ گفته باشد اما....چه ميشد کرد که تو چشمهايت همه چيز را گفت ، تو تاب تحمل درداي خودت را داري ، حالا ميفهم حست را نسبت به خودم ، به اينکه تو مرا بيشتر از خودت دوست داري ، که تو حاضري همه ي خوشيهايت را بدهي ولحظه ايي مرا ببيني در حالي که از ته دل خوشحالم اما پنهونش ميکنم از تو ، حاضري مرا مغرور ببني اما مطمئن باشي ته دلم غوغاست ، مطمئنم با خودت ميگويي عجب آدم مغروري ست ..........
    مرا بيخيال
    من از هيچ چيز ناراحت نيستم فقط شرمنده ي تو ام که دردي به درد هايت اضاف کردم ...........منو ببخش ............

    سعي خودم را کردم با تو همراهي کنم اما تمام وجودم داشت ميسوخت، صداي گرگرفتنش روهيچ کس نشنيد!!!!!!!!!!!!

    کاش ميشد با تو لج کرد..............

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: جمعه 7 مهر 1391برچسب:ای کاش,لج,همراه,سوخت,چشم,مطمئن,خوشحال,
  • صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.ir

    یک نفس تا خدا

    کاش هرگز ندیده بودم تو را

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا