یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

منم زیبا

که زیبا بنده ام را دوست میدارم

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان

رهایت من نخواهم کرد

رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود

تو غیر از من چه میجویی؟

تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟

تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم

تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم

طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت

که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که

وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد

تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم

که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت

وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم

مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تورا از درگهم راندم؟

که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!

آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را

این منم پروردگار مهربانت.خالقت. اینک صدایم کن مرا. با قطره ی اشکی

به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟

بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسبهای خسته در میدان

تو را در بهترین اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من

قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد

برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو

تمام گامهای مانده اش با من

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد

شعر از زنده یاد سهراب سپهری

javahermarket

چای با طعم هستی ...

این سماور جوش است


پس چرا می‌گفتی


دیگر این خاموش است؟


باز لبخند بزن


قوری قلبت را


زودتر بند بزن


توی آن


مهربانی دَم کن


بعد بگذار که آرام آرام


چایِ تو دم بکشد


شعله‌اش را کم کن

دست‌هایت


سینی نقره‌ی نور


اشک‌هایم

استکان‌های بلور


کاش استکان‌هایم را


توی سینی خودت می‌چیدی


کاشکی اشک مرا می‌دیدی


خنده‌هایت قند است


چای هم آماده است


چای با طعم خدا


بوی آن پیچیده


از دلت تا همه جا


پاشو مهمان عزیز


توی فنجانِ دلم


چایی داغ بریز




«عرفان نظر آهاری»

javahermarket

آسمان کبود

بهارم دخترم از خواب برخيز

شكر خندي بزن شوري برانگيز

گل اقبال من اي غنچه ناز

بهار آمد تو هم با او بياميز

بهارم دخترم آغوش وا كن

كه از هر گوشه گل آغوش وا كرد

زمستان ملال انگيز بگذشت

بهاران خنده بر لب آشنا كرد

بهارم دخترم صحرا هياهوست

چمن زير پر و بال پرستوست

كبود آسمان همرنگ درياست

كبود چشم تو زيبا تر از اوست

بهارم دخترم نوروز آمد

تبسم بر رخ مردم كند گل

تماشا كن تبسم هاي او را

تبسم كن كه خود را گم كند گل

بهارم دخترم دست طبيعت

اگر از ابرها گوهر ببارد

وگر از هر گلش جوشد بهاري

بهاري از تو زيبا تر نيارد

بهارم دخترم چون خنده صبح

اميدي مي دمد در خنده تو

به چشم خويشتن مي بينم از دور

بهار دلكش آينده تو




فريدون مشيري

javahermarket

دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست

مایه ی اصل و نسب در گردش دوران زر است

دائما خون می خورد تیغی که صاحب جوهراست

کره ی اسب از نجابت در تعاقب می رود

کره ی خر از خریت پیش روی مادر است

شست و شاهد هر دو دعوی بزرگی می کنند

پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتر است؟

دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست

جای چشم ابرو نگیرد گر چه او بالاتر است

آهن و فولاد از یک کوره می آیند برون

آن یکی شمشیر تیز و این یکی نعل خر است

گر ببینی ناکسان بالا نشینند عیب نیست

روی دریا خس نشیند قعر دریا گوهر است



صائب تبریزی

javahermarket

ای صبا با توچه گفتند که خاموش شدی

ای صبا با توچه گفتند که خاموش شدی
چه شرابی به تو دادند که مدهوش شدی
تو که آتشکده‌ی عشق و محبت بودی
چه بلا رفت که خاکستر خاموش شدی
به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را
که خود از رقت آن بیخود و بی‌هوش شدی
تو به صد نغمه، زبان بودی و دلها همه گوش
چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی
خلق را گر چه وفا نیست و لیکن گل من
نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی
تا ابد خاطر ما خونی و رنگین از تست
تو هم آمیخته با خون سیاوش شدی
ناز می‌کرد به پیراهن نازک تن تو
نازنینا چه خبر شد که کفن پوش شدی
چنگی معبد گردون شوی ای رشگ ملک
که به ناهید فلک همسر و همدوش شدی
شمع شبهای سیه بودی و لبخند زنان
با نسیم دم اسحار هم آغوش شدی
شب مگر حور بهشتیت، به بالین آمد
که تواش شیفته‌ی زلف و بناگوش شدی
باز در خواب شب دوش ترا می‌دیدم
وای بر من که توام خواب شب دوش شدی
ای مزاری که صبا خفته به زیر سنگت
به چه گنجینه‌ی اسرار که سرپوش شدی
ای سرشگ اینهمه لبریز شدن آن تو نیت
آتشی بود در این سینه که در جوش شدی
شهریارا به جگر نیش زند تشنگیم
که چرا دور از آن چشمه پرنوش شدی

استاد شهریار

javahermarket

باید ها و نباید های سه گانه ی زندگی

سه چیز در زندگی پایدار نیست :

رویاها ,موفقیت ها و شانس



سه چیز در زندگی قابل برگشت نیست :

زمان , گفتار و موقعیت



سه چیز در زندگی انسان را خراب می کند :

الکل , غرور و عصبانیت

سه چیز انسان ها را می سازد :

کار سخت ,صمیمیت و تعهد



سه چیز در زندگی بسیار ارزشمند است :

عشق , اعتماد به نفس و دوستان

سه چیز در زندگی که هرگز نباید از بین برود :

آرامش , امید و صداقت

به سه چیز هرگز تکیه نکن :

غرور , دروغ و عشق
خوشبختی زندگی ما بر سه اصل است :

تجربه از دیروز , استفاده از امروز و امید به فردا

تباهی زندگی ما نیز بر سه اصل است :

حسرت دیروز , اتلاف امروز و ترس از فردا





javahermarket

معنی کور شدن را گره ها می فهمند

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند

معنی کور شدن را گره ها می فهمند

سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین

قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن

چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

آنچه از رفتنت آمد به سرم تا فردا

مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا

قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند

javahermarket

روز مرگم

روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مست و خراب از می انـگور کنید
مزد غسال مرا سیر شرابش بدهید
مست مست از همه جا حال خرابش بدهید
بر مزارم مگذارید بیاید واعـظ
پیر میخانه بخواند غزلی از حافظ
جای تلقین به بالای سرم دف بزنید
شاهدی رقص کند جمله شما کف بزنید
روز مرگم وسط سینه من چاک زنیـد
اندرون دل من یک قلمه تاک زنید
روی قبرم بنویسید وفادار برفت
آن جگر سوخته خسته از این دار برفت

وحشی بافقی

javahermarket

در وفای عشق تو،مشهور خوبانم چو شمع

در وفای عشق تو،مشهور خوبانم چو شمع

شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع

بی جمال عالم آرای تو روزم چون شبست

با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع

کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت

تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع

روز و شب خوابم نمی آید به چشم غم پرست

بسکه در بیماری هجر تو گریانم چو شمع

رشته ی عمرم به مقراض اجل ببریده شد

همچنان در آتش مهر تو خندانم چو شمع

در میان آب و آتش همچنان سرگرم تست

این دل زار نزار اشکبارانم چو شمع

گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو

کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع

همچو صبحم یک نفس باقیست بی دیدار تو

چهره بنما دلبرا! تا جان برافشانم چو شمع

در شب هجران مرا پروانه ی وصلی فرست

ورنه از دردت،جهانی را بسوزانم چو شمع

سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین!

تا منور گردد از دیدارت ایوانم چوشمع

آتش مهر ترا حافظ عجب در سر گرفت

آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع؟

حافظ

javahermarket

شمع

روزی زن و شوهری که مدتها در آرزوی فرزند بودند به پیش کشیشی رفتند و از او خواستند تا شمعی روشن کند و برای بچه دار شدن آن دو زوج دعا کند.

کشیش آن شب شمعی روشن کرد و دعا هایش را خواند.

روز بعد زن و شوهر از آن شهر رفتند. سالها از آن ماجرا گذشت. اما کشیش همیشه این خاطره را در ذهن خود نگاه داشته بود. روزی از روزها کشیش به جستجو بدنبال آن زن و شوهر بود که بالاخره پیدایشان کرد. به جلوی ذر خانه ی آنها رفت و دید که صدای بچه های زیادی از آن خانه به گوش می رسد خوشحال شد و در زد!

زن در را باز کرد.

کشیش گفت: دخترم من همان کشیشی هستم که چند سال پیش به خاطر بچه دار نشدن شما شمعی روشن روشن کردم.

زن گفت: آری یادم آمد

کشیش گفت: میتوانم با شوهرتان صحبت کنم؟ او هم اینک کجاست؟

زن گفت: رفته است تا آن شمعی که تو روشن کرده ای را خاموش کند!

javahermarket


narvan1285

نارون

narvan1285

http://narvan1285.loxblog.ir

یک نفس تا خدا

یک نفس تا خدا

یک نفس تا خدا

ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

یک نفس تا خدا