تو فراموش نخواهي شد
از خانه به سوي زمان
در حركتم
قرار بود
در باران هميشه يادمان بيايد كه ما
مهري به دل بستيم
كه از سرشت عشق
شگفتي آفريد...
اما نميدانم چرا آنقدر باران امد
تا كه كشته هايمان را آب برد
ديگر نه از گندم سرزمين من خبري هست
نه از آفتاب گرم مهرتو
من
اينجا در حركتي ديوانه وار
دلزده از تمام رحمت ها
بازهم نقش تو را پررنگ تر از هميشه
به تصوير ميكشانم
من ساقه اين گندمهاي به آب نشسته را
همچنان داس ميزنم...
تو ميتابي من
اما
زميني ديگر ندارم.
آري خوب من:
تو فراموش نخواهي شد
نمور و تاريك
ايستاده در گوشه اي
نشاندمت
تا كه
هزاران حلقه عهد را در باران
رها كنم
از خيال وسوسه
از ياد مهر...شگفتی.افرید.سرزمین.افتاب.باران