یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

تقدیم به کسی که منو به خدا نزدیکتر کرد

داشتم از این شهر میرفتم

صدایم کردی

جا ماندم

از کشتی ای که رفت و غرق شد

البته...

این فقط می تواند یک قصه باشد

در این شهر دود و آهن

دریا کجا بود

که من بخواهم سوار کشتی شوم و...

تو صدایم کنی

فقط می خواهم بگویم

تو نجاتم دادی

تا اسیرم کنی

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:اسیر,صدا,نجات,قصه,شهر,غرق,,
  • نامه ای به بهشت

    به مولای متقیان علی (ع)
    علی جان سلام ، باز هم دلم هوای تو را کرده است . دیشب کنار پنجره ایستادم تا شاید کبوتری یا قاصدکی از تو برایم خبری بیاورد اما دریغ و افسوس که اینها همه خیال است خوشا به حال تو و یارانت که زیبا زندگی کردن را تجربه کردید و پر کشیدن را کبوترانه به ما نشان دادید تو رفتی و ما را با یک دنیا غم تنها گذاشتی. سالهاست کوچه های جهان بی آشنای تورا از یاد برده است علی جان کجایی؟ تا برسرشان دست مهربانی بکشی .
    ای پدر کودکان گریه و گرسنگی ، اکنون در همسایگی پروردگارت عشق را زندگی می کنی و ما اسیر زنجیرهای خاکیم . چقدر دلم گرفته بود .
    امشب این دل یاد مولا می کند
    لیله القدر است و احیا می کند
    بشنوید ای گوش دلها ،بی صدا
    نغمه فزت و رب الکعبه را

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: شنبه 20 آبان 1391برچسب:نغمه,فروشگاه اینترنتی,احیا,پروردگار,اسیر,زنجیر,کوچه,جهان,کبوتر,قاصدک,
  • حقیقت مطلق

    یه صورت باید همیشه شاد باشه وگرنه به دل هیچکس نمی چسبه

    دفتر نقاشی باید خط خطی باشه وگرنه با کاغذ سفید فرقی نداره

    یه کبوتر همیشه باید عشق پرواز داشته باشه وگرنه اسیر میشه

    یه جاده باید انتها داشته باشه وگرنه مثل یه کلاف سردرگمه

    یه لب همیشه باید توش خنده باشه وگرنه زود پیر میشه

    یه دیوار باید به یه تیر تکیه کنه وگرنه میریزه

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: شنبه 22 مهر 1391برچسب:کبوتر,حقیقت,مطلق,زود,پیر,خنده,عشق,پرواز,اسیر,کلاف,
  • ما آمدنی به رنگ رفتن داريم


    ما خلوت رخوت زده ی مردابيم
    تصوير سراب تشنگی در آبيم

    عالم کفنی به وسعت بی خبری است
    ای خواب تو بيداری و ما در خوابيم





    هستی نفس ساعت سرگردانيست
    در ثانيه ها دلهره ی پنهانيست

    تسبيح قيامت است در دست زمان
    هر دانه ی آن جمجمه ی انسانيست



    ما ريشه ی لحظه های بی بنياديم
    ما خاک عبور نا کجا آباديم

    ما فلسفه ی گذشتن از خويشتنيم
    باديم و اسير هرچه بادا باديم



    چون باد هوای کوی و برزن داريم
    پيراهنی از عبور بر تن داريم

    هر جاده قدم قدم تورا می گويد
    ما آمدنی به رنگ رفتن داريم



    ای کاش حديث کوچ باور می شد
    ديواره ی هرقفس پر از در می شد

    من مانده ام و خيال پروازی سبز
    ای کاش شبی دلم کبوتر می شد



    ما وقت نگاه را دمی دانستيم
    از دانش چشم تر کمی دانستيم

    گژتابی دست ها و بی مهری سنگ
    ما آينه بوديم و نمی دانستيم



    در حنجره ام شور صدا نيست رفيق
    يک لحظه دلم ز غم جدا نيست رفيق

    بگذار که قصه را به پايان ببرم
    آخر غم من يکی دو تا نيست رفيق

    javahermarket

    او برای همیشه دیر کرده است

    پرسید که چرا دیر کرده است ؟

    نکند دل دیگری اورا اسیر کرده است؟

    خندیدم وگفت م :او فقط اسیر من است .

    تنها دقایقی چند تاخیر کرده است .

    گفتم :امروز هوا سرد بوده است شاید موعد قرار تغییر کرده است…

    خندید به سادگیم آینه و گفت :احساس پاک تورا زنجیر کرده است!

    گفتم :از عشق من چنین سخن مگوی .

    گفت : خوابی !سالها دیر کرده است…

    در ایینه به خود نگاه میکنم ....آه عشق او عجیب مرا پیر کرده است.

    راست گفت آیینه که منتظر نباش....

    او برای همیشه دیر کرده است.

    javahermarket

    داستان دخترک

    دخترک چند روزی بود که پاش شکسته بود و توی خونه مونده بود.از اینکه خونه نشین شده بود ونمی تونست راه بره کلافه شده بود .تصمیم گرفت به پارک بره تاحال وهواش عوض بشه .
    وقتی روی نیمکت پارک نشست ،چشمش به دختری که د و پاش فلج بود وروی نیمکت روبرو نشسته بود افتاد .از مادرش که اونو به پارک برده بود خواست تا روی اون نیمکت کنار اون دختر بشینه.
    وقتی نشست سلام کرد وسر صحبت رو با اون باز کرد.با حالتی اندهناک وگلایه مند گفت، خیلی سخته که دیگران راه می رن وما نمی تونیم. دختری که پاهاش فلج بود با تعجب به اون نگاه کرد. دخترک ادامه داد،تازه امثال شماها رو درک می کنم. دختر در جوابش خندید .
    دخترک پرسید ،چرااز حرفهای من تعجب کردی ،چرا خندیدی.دختر جواب داد ، دلیل خنده ی من اینه که تو فکر می کنی امثال منو درک می کنی. دخترک گفت ،مگه ما مثل هم نیستیم. دختر جواب داد نه،چون تو پرنده ای هستی که آزاد بودی . چند روزه که اسیر شدی. برای همینه که خودتو به در ودیوار می کوبی و حسرت آزادی رو می خوری. ولی من از بدو تولد تو قفس بودم.
    معنی آزادی رو نفهمیدم که حسرت اونو بخورم و برای رسیدن بهش تلاش کنم. برای همینه که
    متعجبم از شکوه های تو. من خیلی راضیم از این وضع.
    دخترک خیلی فکر کرد حق با اون دختر بود. خدارو شکر کرد که اونقدر خوشبخت بود که می تونست تفاوت بین سختی و آسایش رو درک کنه. تازه فهمیده بود که همیشه این آدمهای خوشبختند که درد رو حس می کنند ومی نالند وشکوه می کنند. چرا که اون کسی که خوشبختی رو حس نکرده از بدبختی شکوه ای نداره.

    javahermarket

    صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.ir

    یک نفس تا خدا

    تقدیم به کسی که منو به خدا نزدیکتر کرد

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا