کاش
ميشد از چشمهايت نگراني را خواند ، دغدغه هايت را،چشمهايت همه چيز را گفت
تا آخرين لحظه زمزمه هايم تنها براي دل تو بود، براي اينکه که چشمهاهيت يکبار هم که شده دروغ گفته باشد اما....چه ميشد کرد که تو چشمهايت همه چيز را گفت ، تو تاب تحمل درداي خودت را داري ، حالا ميفهم حست را نسبت به خودم ، به اينکه تو مرا بيشتر از خودت دوست داري ، که تو حاضري همه ي خوشيهايت را بدهي ولحظه ايي مرا ببيني در حالي که از ته دل خوشحالم اما پنهونش ميکنم از تو ، حاضري مرا مغرور ببني اما مطمئن باشي ته دلم غوغاست ، مطمئنم با خودت ميگويي عجب آدم مغروري ست ..........
مرا بيخيال
من از هيچ چيز ناراحت نيستم فقط شرمنده ي تو ام که دردي به درد هايت اضاف کردم ...........منو ببخش ............
سعي خودم را کردم با تو همراهي کنم اما تمام وجودم داشت ميسوخت، صداي گرگرفتنش روهيچ کس نشنيد!!!!!!!!!!!!
کاش ميشد با تو لج کرد..............