فسیل
بعضي ها
باران را حس ميكنند
و بعضي ها
فقط خيس بارانند
من گرچه ساليان سال است كه چتر را بر سرم گرفته ام
اما
بوي باران همزاد منست
من از جنس همان طراوتيم كه بر خاطر دلت نشست
خيس بارانهاييم كه
دوست ندارم
لطافت باراني اين روزها را
بگيرد...
من
گرچه پر از نيازم
گرچه ايستاده ام
تنها
روبه دريايي كه هزاران خروش ميكند و من سكوت
گرچه دلم بازي باراني بدون چتر را مي خواهد
اما
اين دستها محرم هر نگاهي نميشود
من
دل به هرچه رنگ دارد نميدهم
چرا هميشه غمها براي هردلي بزرگتر از اسارت رنجيست كه ديگري ميكشد؟
گاهي كمي
فقط كمي
مهربانتر باش
خاطرات ادمي
چوبهايي خيس اند
نه ميسوزند و نه خاكستر ميشوند
مي پوسند
و از جايشان
فسيل ها سر ميزند