بر اين تکرار در تکرار پايانی نمی بينم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خويش جز گردی به دامانی نمی بينم
به غواصان بگو کافيست هرچه بي سبب گشتند
در اين دريای طوفان ديده مرجانی نمی بينم
چه بر ما رفته است؟ ای عمر! ای ياقوت بی قيمت!
که غير از مرگ گردنبند ارزانی نمی بينم
زمين از دلبران خالی ست يا من چشم و دل سيرم؟!
که می گردم ولی زلف پريشانی نمی بينم
خدايا عشق درمانی به غير از مرگ می خواهد
که من می ميرم از اين درد و درمانی نمی بينم...