نمیدونم چرا دیگه مثله همیشه هر چی با ستاره های چشمك زن آسمون حرف
میزنم
دیگه آروم نمیشم ؟
نمیدونم دیگه چرا سو سو زدن ستاره های آسمون آبی واسم قشنگ و دیدنی نیست ؟
نمیدونم چرا دیگه رقص شنای ماهیهای قرمز كوچك توی حوض چشمامو نوازش نمیده ؟
نمیدونم چرا دیگه هر چی ترانههای عاشقونه میخونم حتی دلم یه ذره هم
سبك نمیشه ؟
نمیدونم چرا دیگه هر چی اسمتو صدا میزنم و گریه میكنم دیگه آرومم نمیكنه؟
نمیدونم .... ولی فقط میدونم كه جوابه تمومه این سوالها رو تو میدونی .
نمیدونم دلتنگی هایم را با كدام واژه به تصویر بكشم... دلتنگیهای شبانهام را به دست كدوم باد بسپارم... آیا بادی هست برای دلتنگی های وقت و بی وقت این دل خسته....؟!
تـــــــــــو رو با هـ ـ مه بدیـــــــ ـات..
تورو با همه خوبیات
تو رو با همه ای بدی هات
تو رو با همه ای خوبی یا
حتی با بی تفاوتی هات
دوست داشتمت
نمی دونم چی شد که تنهام گذاشتی
رفتی
چیزی نمونده برام یک دنیا بد بختی
خیلی دوست داری بدونی الان چه حالی دارم
می دونی که نمی ونم بدون تو دووم بیارم
یاد میاد بعد که چند وقت منو دیدی
حس می کردی که خوشبخت ترین دختر روی زمینی
می گفتی که یکی پیدا شده که خیلی دوست داره
پس چی شد الان اونم عزاداره
قاطر
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم می زد.
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.
در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد.
هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به نشانه مخالفت تکان می داد.
پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت:
خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم.
کشیش پرسید، پس مردها چه می گفتند؟
کشاورز گفت:
آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه؟
حکایت زن و قاطر
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم می زد.
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.
در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد.
هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به نشانه مخالفت تکان می داد.
پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت:
خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم.
کشیش پرسید، پس مردها چه می گفتند؟
کشاورز گفت:
آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه؟