بن بست خاطرات
دور شديم از هم
به قدر دو عشق
دو هزار خاطره
از هزار كوچه
زير بارانهاي گاهي تند
براي تو
گاهي آرام
براي من...
من ميخواهم راه ببرم از چشمانت
به آن كوچه ها
كه تو هنوز نيامده بودي ازشان بگذري
اما من
زير برف باران
باپاهاي خيس زق زق كن
به انتظار ايستاده بودم
براي چشمهايي كه نيامد
ايستاده بودم
..
تو به سرانگشتهاي من مي آويزي و مي پيچي
تا مگر گرماي تني تب دار
در سرماي اطاقهاي خالي و ساكت را
دوباره پيدا كني..
نميشود
ماهركدام
بن بست خاطرات خوديم
هزار خروار آجر آوارگيهاي مكرر