یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

داستان زن بدكار و سگ

زنى عیّاش و بدکار که در مجالس لهو و لعب شرکت مى کرد، یک روز در هنگام مسافرتش در بیابان به چاهى مى رسد، هرچه نگاه مى کند سطلى پیدا کند ولى چیزى نمى یابد آخرش به تَهِ چاه مى رود و آب مى خورد و بالا مى آید.

در این هنگام مشاهده مى کند که سگى تشنه است و دنبال آب مى گردد. دلش به حال او مى سوزد کفش خود را سطل و موى و گیسوان خود را مى بُرد و طناب درست مى کند و به چاه مى اندازد و با زحمت از ته چاه آب بیرون مى آورد و سگ را سیراب مى کند. بعد مى گوید خدایا سگى را به سگى ببخش. می گوید من یک سگ هستم و منو به این سگ ببخش.

چون به یک سگ ترحم مى کند و او را سیراب می کند خدا هم به او رحم مى کند و او را وسیله آمرزشش قرار مى دهد. بعد زن گریه زیادى کرده و توبه مى کند. این کار خیر سبب توبه و بازگشتش به سوى خدا مى شود و با سعادت از دنیا مى رود.

ســـــرا پا غــــرق عصیانم خـــدایا

ز مـن بگــذر پشـیــمانم خــــــدایا

هـمى دانم که غــفّار الــذّنــوبــى

ببخشا جــرم و عصــیانم خــــدایـا

ندانســـتم اگــر کــــردم خطـــایى

که مــن آن عبد نادانـــم خــــــدایـا

اگر بخـــشى گناه بنــــده خویـش

خجل زان لطف و احسانم خــدایـا

یقـــین دارم کـه ســـتّارالعـــیوبـى

بپوشان عیب و نقــصانم خــــدایـا

گنه کارم مـن و بخشـــنده اى تـو

به درگاه تو گــــــریانم خـــــــــدایـا

ز مــن بگـــذر بـــحقّ شاه مــردان

که عــبد شـــاه مـــردانم خــــدایـا

javahermarket

حکایت زن و قاطر

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم می زد.

یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.

در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد.

هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به نشانه مخالفت تکان می داد.

پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

کشاورز گفت:

خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم.

کشیش پرسید، پس مردها چه می گفتند؟

کشاورز گفت:

آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه؟

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:کشاورز,زن,قاطر,همسر,تدفین,ناهار,عزادار,تسلیت,کشیش,جنازه,حکایت,داستان,
  • نظر بدهید
  • حكايت زندان بي ديوار

    بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ‌ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار می داد.

    حدود ١٠٠٠ نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از استانداردهای بین المللی برخوردار بود. زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود. آب و غذا و امکانات به وفور یافت می شد. از هیچ یک از تکنیک های متداول شکنجه استفاده نمي ‌شدجنگ تکنیک.نظامی..

    اما بیشترین آمار مرگ زندانیان در این اردوگاه گزارش شده بود. زندانیان به مرگ طبیعی می مردند. امکانات فرار وجود داشت اما فرار نمی کردند. بسیاری از آن‌ها شب می خوابیدند و صبح دیگر بیدار نمی شدند. آنها‌یی که مانده بودند احترام درجات نظامی را میان خود رعایت نمی کردند و عموماً با زندانبانان خود طرح دوستی می ریختند.

    دلیل این رویداد، سال ها مورد مطالعه قرار گرفت و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد:

    در این اردوگاه، فقط نامه هایی که حاوی خبرهای بد بودند به دست زندانیان رسیده می‌شد. نامه‌های مثبت و امیدبخش تحویل نمی شدند.

    هر روز از زندانیان می خواستند در مقابل جمع، خاطره یکی از مواردی که به دوستان خود خیانت کرده‌اند، یا می توانستند خدمتی بکنند و نکرده اند را تعریف کنند.

    هر کس که جاسوسی سایر زندانیان را می کرد، سیگار جایزه می گرفت. اما کسی که در موردش جاسوسی شده بود هیچ نوع تنبیهی نمی شد. همه به جاسوسی برای دریافت جایزه (که خطری هم برای دوستانشان نداشت) عادت کرده بودند.

     تحقیقات نشان داد که این سه تکنیک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است.

    با دریافت خبرهای منتخب (فقط منفی) امید از بین می رفت.

    با جاسوسی، عزت نفس زندانیان تخریب می شد و خود را انسانی پست می یافتند.

    با تعریف خیانت ها، اعتبار آنها نزد هم گروهی ها از بین می رفت.

    و این هر سه برای پایان یافتن انگیزه زندگی، و مرگ های خاموش کافی بود. این سبک شکنجه، شکنجه خاموش نامیده می شود.

    این روزها همه فقط خبرهای بد می شنوند، شما چطور؟

    این روزها هیچ‌کس به فکر عزت نفس نیست، شما چطور؟

    این روزها همه در فکر زیر آب زدن بقیه هستند شما چطور؟

    این روزها همه احساس می کنند در زندانی بدون دیوار دوران بی پایان محکومیت خود را می گذرانند، شما چطور؟

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:اردوگاه,زندان,بی دیوار,ویلیام,حکایت,داستان,حکایت,امریکا,احساس,جاسوس,عزت,,
  • نظر بدهید
  • سگ حریص

    سگ که استخوانی را از یک آدم مهربان دریافت نموده بود با عجله به طرف کلبه پیرزن می دوید.

    و برای رسیدن به خانه باید از روی پل چوبی عبور می کرد.

    در حین عبور کردن در درون آب رودخانه تصویر خودش را دید اما او نمی دانست آن تصویر متعلق به خود اوست.

    او دید یک سگ پایین پل، استخوانی بزرگ در دهان دارد. استخوانی شاید بزرگتر از استخوان خودش. سگ حریص برای گرفتن استخوان به درون رودخانه پرید.

    سگ حریص به سختی و تلاش زیاد جان خود را نجات داد و از رودخانه بیرون آمد. حالا او دیگر استخوان خودش را هم نداشت چون آن را هم آب برده بود.

    بدین شکل سگ خیس تمام شب را گرسنه ماند.

    نادان همیشه از آز و فزون خواهی خویش خسته است.

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:نادان,حریص,سگ,خیس,استخوان,پیرزن,داستان,حکایت,رودخانه,داستان,داستان,
  • نظر بدهید
  • پاسخ جالب بهلول عاقل

    روزی بهلول از مسجد «ابوحنیفه» می‌گذشت، دید خطیب مردم را موعظه می‌کند. ایستاد و به سخنانش گوش داد. او می‌گفت: جعفربن محمد عقیده دارد که کارها با اختیار از بندگان، در صورتی که آنچه از بندگان انجام می‌دهند خواست خداست و انسان از خود اختیاری ندارد. دیگر این که در روز قیامت شیطان در آتش می‌سوزد و حال آن که شیطان از آتش آفریده شده است و آتش هم جنس خود را عذاب نمی‌کند.

    بهلول و طبیب

    دیگر این که خداوند موجود است؛ ولی نمی‌شود او را دید، در صورتی که این دروغ است و هر موجودی دیدنی است.

    آنگاه بهلول کلوخی از زمین برداشت و سر خطیب را هدف گرفت و آن را شکست و خون جاری شد، سپس فرار کرد. خطیب نزد خلیفه آمد و از بهلول شکایت کرد.

    خلیفه دستور داد بهلول را بیاورند و چون بهلول حاضر شد به او گفت: چرا چنین کردی؟

    بهلول گفت: علت را از خود وی سوال کنید. او می‌گوید: بندگان اختیاری ندارند و همه کارها به دست خداست. اگر اعتقاد او چنین است پس سر او را خداوند شکسته و من تقصیری ندارم.

    او می‌گوید: جنس از هم جنس خود متاثر نمی‌شود و عذاب نمی‌بیند وقتی انسان از خاک است چرا باید از همجنس خود متاثر و ناراحت شود؟

    او معتقد است که هر موجودی باید دیده شود. خلیفه از وی سوال کند که آیا این درد که او از این زخم احساس می‌کند دیده می‌شود؟! این را گفت و از نزد خلیفه رفت.

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:بهول,عاقل,تقصیر,جنس,قیامت,شیطان,خلیفه,دستور,حاضر,اختیار,جنس,خطیب,
  • نظر بدهید
  • داستان سلطان و هيزم كش

    هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد.

    در راه پیر مردی دید که بار سنگینی از هیزم بر پشت حمل می کند. لنگ لنگان قدم بر می داشت و نفس نفس صدا می داد. پادشاه به پیر مرد نزدیک شد و گفت:

    مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی می بری؟ هر کسی را بهر کاری ساخته اند. گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن!!

    پیر مرد خند ه ای کرد و گفت:

    اعلی حضرت، این گونه هم که فکر می کنی فرمان در دست تو نیست. به آن طرف جاده نگاه کن. چه می بینی؟

    پادشاه: پیر مردی که بار هیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است.

    پیرمرد: می دانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتر است؟

    پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد ...

    پیرمرد: اعلی حضرت آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است. او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار می داد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد. بارسنگین هیزم، با صدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک می شود.

    آنچه به من فرمان می راند خنده ی کودکان است و آنچه تو فرمان می رانی گریه ی کودکان است.

    javahermarket

    داستان حضرت سلیمان و مورچه

    روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را با خود به طرف دریا حمل می کرد. سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آبدریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد، و قورباغه به درون آب رفت.

    سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت.

    سلیمان (ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.

    مورچه گفت: ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند. خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم. خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد. این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج می شوم.

    سلیمان به مورچه گفت: وقتی که دانه گندم را برای آن کرم می بری آیا سخنی از او شنیده ای؟

    مورچه گفت آری او می گوید:

    ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.

    javahermarket

    سوال ریاضی از حضرت علی

    شخصی از امام علی(ع) پرسید:عددی را به دست من بده که قابل قسمت بر 2و 3و 4و 5و 6و 7و 8و 9و 10 باشد بی آنکه باقی بیاورد.

    امام علی بی درنگ به او فرمود:

    " اضرب ایام اسبوعک فی ایام سنتک "
    یعنی:" روزهای هفته را بر روزهای یک سال خودت ضرب کن"

    سوال کننده هفت را در 360 ضرب کرد.حاصل آن یعنی 2520 بر تمام آن اعداد قابل قسمت بود بی آنکه باقی مانده بیاورد.

    منبع: شرح بهایه به نقل از ترجمه کشکول شیخ بهایی

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:امام علی,سوال,ریاضی,شیخ بهایی,2520,,
  • نظر بدهید
  • سهراب سپهری

    آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
    آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ويران می کنی،
    آنگاه که شمع اميد کسی را خاموش می کنی،
    آنگاه که بنده ای را ناديده می انگاری ،
    آنگاه که حتی گوشَت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
    آنگاه که خدا را می بينی و بنده خدا را ناديده می گيری ،
    می خواهم بدانم،
    دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای
    خوشبختی خودت دعا کنی؟

    سهراب سپهري

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:سهراب سپهری,اسمان,خوشبختی,دعا,انگاه,شمع,خاموش ,غروب,
  • نظر بدهید
  • ﻣﯿﺪﻭﻧــــــﯽ ﭼﺮﺍ ﻣﯿﺎﯼ ﺍﯾﻨﺠــــــﺎ؟

    نه ﻭﺍﺳﻪ ﮐﻞ ﮐﻞ، ﻧﻪ ﺩﻋـــــــﻮﺍ، ﻧﻪ
    ﺩﻭﺭﻭﯾﯽ، ﻧﻪ ﺭﯾﺎ ﻧﻪ ﭘﺰ ﺩﺍﺩﻥ، ﻧﻪ
    ﻏﯿﺒـــــﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ!!!!...
    .
    .
    .
    .
    ﺗﻮ ﻣﯿﺎﯼ ﺍﯾﻨﺠــــﺎ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﺎﯼ
    ﻭﺍﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ
    ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺧــﺴﺘﻪ ﻭ ﺩﻝ ﺷﮑﺴﺘﻪ
    ﺷﺪﯼ!!!
    ﻣﯿﺎﯼ ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻨــــــﺠﺎ ﺁﺩﻣﺎ
    ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻦ...
    ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﻧﯿﺴﺘﻦ ﻭ ﯾﻪ
    ﺟﻮﺭﺍﯾﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻦ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺑﺎﺷﻦ
    ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺟﺎﯾﯿﻪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺣﺘﯽ ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﺎ
    ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯿـــــﮕﯽ ﺍﯾﻨﺎ ﻫﻤﻪ
    ﺧﻮﺑﻦ،
    ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﯾﻪ ﺩﻭﻧﺸﻮ ﻣﻦ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﺯ ﻧﺖ
    ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﻢ ؟؟؟!!!!
    ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺟﺎﯾﯿﻪ ﮐﻪ ﺁﺩﻣﺎ
    ﺍﻭﻧـــــــﺠﻮﺭﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺷﻦ ﻭ
    ﻧﯿﺴﺘﻦ
    ﺭﮎ، ﻣﻬﺮﺑﻮﻥ، ﺭﻭ ﺭﺍﺳﺖ، ﺧﻮﺏ، ﻭ
    ﻣﺜﻞ ﮐﻮﻩ ﭘﺸــــــــﺘﺘﻦ، ﺍﻧﮕﺎﺭ
    ﭼﻨﺪﺳﺎﻟﻪ ﻫﻤﻮ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯿﻦ
    .
    .
    .
    .
    ﺗﻮ ﻭﺍﺳــﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﻣﯿﺎﯼ ﺍﯾﻨﺠـــــــﺎ...

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:اینجا,رک,مهربون,صادق,کوه,خسته,دلشکسته,دعوا,کل کل,
  • نظر بدهید

  • narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.ir

    یک نفس تا خدا

    یک نفس تا خدا

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا