یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

احمد شاملو


 

لمسِ تن تو

 

شهوت است و گناه

 

حتی اگر خدا عقدمان را ببندد

 

داغیِ لبت ، جهنم من است

 

حتی اگر فرشتگان سرود نیکبختی بخوانند

 

هم آغوشی با تو ، هم خوابگیِ چرک آلودی ست

 

حتی اگر خانه ی خدا خوابگاهمان باشد

 

فرزندمان، حرام نطفه ترین کودک زمین است

 

حتی اگر تو مریم باشی و من روح القدس

 

خاتون من!

 

حتی اگر هزار سال عاشق تو باشم ،

 

یک بوسه

 

ـ یک نگاه حتی ـ حرامم باد !

اگر تـو عــاشـــق مـن نباشی ..

  

* احمد شاملو *

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:احمد شاملو,عاشقوحرام,عاشق,نطفه,گناه,هوس,تن,هوس,حس غریب,تنهایی,فرشته,مریم,خاتون,,
  • جالب و خواندنی


     

     


     

     

     

    اینجا ؛ همه ی نسل ها ؛ نسل سوخته هستند ...

     

     

     

     

     

    فقط درصد سوختگی فرق می کند و محــلّ سوختگی ...

     

     


     

     

     

     

     

    خاطراتت صف کشیده اند !

     

     

     

     

     

    یکی پس از دیگری ...

     

     

     

     

     

    حتی بعضی هاشان آنقدر عجولند که صف را بهم زده اند !!

     

     

     

     

     

    و من ...

     

     

     

     

     

    فرار می کنم

     

     

     

     

     

    ...از فکر کردن به تو

     

     

     

     

     

    مثل رد کردن آهنگی که ...

     

     

     

     

     

    خیلی دوستش دارم خیلی !!!

     

     


     

     

     

     

     

    به سلامتی‌ اونایی که تا میان دخالت کنن همه بهشون میگن تو یکی‌ دیگه خفه شو !

     

     


     

     

     

     

     

    میدونی کی میفهمی قلبت شکسته؟

     

     

     

     

     

    وقتی که جز دود چیزی از گلوت پایین نره.............

     

     

     

     

     

    این یعنی اوج درد...

     

     

     

     

     

    نهایت شکستن......

     

     

     

     

     

     

     

    تو از آدم ها بیزاری ؟

     

     

     

     

     

    من از آدم ها متنفر نیستم . ولی احساس بهتری دارم وقتی اطرافم نیستند...

     

     

     

     

     

    چارلز بوکوفسکی

     

     


     

     

     

     

     

    ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ

     

     

     

     

     

    ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ

     

     

     

     

     

    ﺷﺎﯾﺪ

     

     

     

     

     

    ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ

     

     


     

     

     

     

     

    در لهستان دفن ام کنید

     

     

     

     

     

    من با این حجم له شدگی قطعا متعلق به له ستانم!!!

     

     


     

     

     

     

     

    چشماي تو بسته شدن

     

     

     

     

     

    باز پرِ‌كابوسه دلم

     

     

     

     

     

    چشاتو وا كن عزيزم

     

     

     

     

     

    وگرنه مي پوسه دلم ...

     

     

     

     

     

    مي خوام چشاتو وا كني

     

     

     

     

     

    بازم منو نگاه كني

     

     

     

     

     

    مي خوام توي چشات برام

     

     

     

     

     

    جهنمي بپا كني...

     

     

     

     

     

    هنوز من از دلخوشيام

     

     

     

     

     

    چيزي نگفتم واسه تو

     

     

     

     

     

    چجور بايد ببينم

     

     

     

     

     

    كفن شده لباسِ تو

     

     


     

     

     

     

     

    فک کنم همینجوری نرخ آب و برق و گاز و تلفن بالا بره ، با کپی فیش برق خونمون ، بهمون پناهندگی بدن!!!!!

    javahermarket

    همسری شایسته

     

    در شهر مكه، جوانی فقیر می زیست و همسری شایسته داشت. روزی هنگام بازگشت از مسجدالحرام ، در راه كیسه ای یافت.

    چون آن را گشود، دید هزار دینار طلا در آن است. خوشحال نزد همسر آمد و داستان را باز گفت.

    زنش به او گفت: " این لقمه حرام است، باید آن را به همان محل ببری و اعلام كنی، شاید صاحبش پیدا شود." جوان از خانه بیرون آمد، وقتی به جایی رسید كه كیسه زر را یافته بود، شنید مردی صدا می زند:

    "چه كسی كیسه ای حاوی هزار دینار طلا یافته است؟" جوان پیش رفت و گفت: "من آن را یافته ام، این كیسه توست، بگیر طلاهایت را!"

    مرد كیسه را گرفت و شمرد ، دید درست است. دوباره پول ها را به او بازگرداند و گفت: "مال خودت باشد، با من به منزل بیا، با تو كاری دیگر دارم."

    سپس جوان را به خانه خود برد و نُه كیسه دیگر كه در هر كدام هزار دینار زر سرخ بود، به او داد و گفت: " همه این پول ها از آن توست!"

    جوان شگفت زده شد و گفت: " مرا مسخره می كنی؟"

    مرد گفت: "به خدا سوگند كه تو را مسخره نمی كنم. ماجرا این است كه هنگام شرفیابی به مكه، یكی از عراقیان، این زرها را به من داد و گفت: این ها را با خود به مكه ببر و یك كیسه آن را در رهگذری بینداز. سپس فریاد كن چه كسی آن را یافته است.

    اگر كسی آمد و گفت من برداشته ام، نُه كیسه دیگر را نیز به او بده؛ زیرا چنین كسی امین است. شخص امین، هم خود از این مال می خورد و هم به دیگران می دهد و صدقه ما نیز، به واسطه صدقه او، مقبول درگاه خداوند می افتد!"

    شاهراه موفقیت پر از زن هایی ست که شوهران خود را به پیش برده اند...

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:مکه,واسطه,قبول,دلباخته,معشوش,جوان,صدقه,فقیر,همسر,دینار,طلا,خوشحال,کیسه,مسجد,شایسته,
  • مملکته داریم؟


    یه روز به بانک دستبرد میزنن، رئیس بانک نگران میشه، زنگ میزنه به پولا، پولا میگن: نترسید، نترسید، ما همه ریال هستیم!

     

    از رو هزار تومنی یه کپی آ-۴ بگیری، ارزش کپیه از هزار تومنیه بیشتره! مملکته داریم؟

     

    جالب اینکه مصر که یه مدت اساسا حکومت نداشته الان ارزش پولش از مال ما بیشتره.مملکته داریم؟

     

    باید بریم تو گوگل سرچ کنیم ببینیم جریان فیلتر شدن گوگل چیه! مملکته داریم؟

     

    کشور ما آنقدر پیشرفت کرده که قدرتمندترین موتور جستجوی جهان را فیلتر کرده است و مردم از اطلاعات داخلی استفاده می‌کنند.مملکته داریم؟

     

    پسر عموم امروز اولين روزِ مدرسش بوده.

    شماره خانوم معلمشو گرفته

    شبم واسش جوك مسيج كرده!

    ما تا 15سالگی فك ميكرديم خانوم معلم خالمونه.

    امام راحل راس گفته كه اميدش به ايناس.

    مملکته داریم؟

     

    يارو اومده توو تلويزيون می‌گه:

    سرانه مطالعه 2 دیقه است! یکی نیس بگه خب مرد حسابی اگه بیشتر از این بود که تا الان سرنگون شده بوودين ...

     

    "پلیس امده بود سر پشت بوم دیش ماهواره را ببره بهش میگم کاش لاقل چهارشنبه میبردید میفهمیدیم بفرماییدشام کی برنده شده میگه بیخیال این هفته اصلا گروهشونم به درد بخور نیست.مملکته داریم؟

     

    ما ایرانی ها دروغ گفتن را از اول صبح با جمله «پاشو لنگ ظهر» آغاز می کنیم.

    مملکته داریم؟

     

    بعد از انقلاب مردم سه گروه شدند:

     

    1- اشکانیان آنان که شهید دادند و هنوز اشک می ریزند

    2- سامانیان آنانکه میلیاردی بردن و سرو سامان گرفتن

    3- صفویان مثل من و شما که همیشه در صفیم و صدامون در نمیاد

     

    قیمته خونه 2 برابر میشه ..

    واکنش مردمه دنیا : این چه وضعیه .؟ دولت باید رسیدگی کنه .. باید رئیس جمهور استعفا بده... وزیره اقتصاد باید استعفا بده ..

    واکنش مردم ایران : آج جون یعنی خونه ی ما هم دوبرابر میخرند.؟

    مملکته داریم؟

    javahermarket

    داستان کش شلوار و پیشرفت

    یکی نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یك موتور گازی ازش جلو زد! خیلی شاكی میشه، پا رو میذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه. یك مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه موتور گازیه باز ازش جلو زد!

    دیگه پاك قاط میزنه، پا رو تا ته میگذاره رو گاز، با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه. همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، باز یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!

    طرف كم میاره، راهنما میزنه كنار به موتوریه هم علامت میده بزنه كنار. خلاصه دوتایی وامیستن كنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا تو خدایی! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی كل مارو خوابوندی؟! موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه: والله داداش. خدا پدرت رو بیامرزه واستادی. آخه كش شلوارم گیر كرده به آینه بغلت.

    نتیجه: اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ای دارند ببینید کش شلوارشان به کجای یک مدیر گیر کرده.

    javahermarket

    داستان دو خلبان

    دو خلبان نابينا که هر دو عينک‌هاي تيره به چشم داشتند، در کنار ساير خدمه پرواز به سمت هواپيما آمدند، در حالي که يکي از آن‌ها عصايي سفيد در دست داشت و ديگري به کمک يک سگ راهنما حرکت مي‌کرد. زماني که دو خلبان وارد هواپيما شدند، صداي خنده ناگهاني مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابين پرواز رفته و پس از معرفي خود و خدمه پرواز، اعلام مسير و ساعت فرود هواپيما، از مسافران خواستند کمربندهاي خود را ببندند. در همين حال، زمزمه‌هاي توام با ترس و خنده در ميان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، يک نفر از راه برسد و اعلام کند اين ماجرا فقط يک شوخي يا چيزي شبيه دوربين مخفي بوده است. اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپيما شروع به حرکت روي باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر لحظه بر ترس مسافران افزوده مي‌شد چرا که مي‌ديدند هواپيما با سرعت به سوي درياچه کوچکي که در انتهاي باند قرار دارد، مي‌رود. هواپيما همچنان به مسير خود ادامه مي‌داد و چرخ‌هاي آن به لبه درياچه رسيده بود که مسافران از ترس شروع به جيغ و فرياد کردند. اما در اين لحظه هواپيما ناگهان از زمين برخاست و سپس همه چيز آرام آرام به حالت عادي بازگشته و آرامش در ميان مسافران برقرار شد. در همين هنگام در کابين خلبان، يکي از خلبانان به ديگري گفت: يکي از همين روزها بالاخره مسافرها چند ثانيه ديرتر شروع به جيغ زدن مي‌کنند و اون‌وقت کار همه‌مون تمومه ...!!

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:عصا,سفید,ارامش,مسافر,جیغ,هواپیما,ترس,خلبان,نابینا,کمربند,خنده,ترس,تعجب,دوربین,مخفی,,
  • داستان واقعی

    دوستم تعریف می کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

    اینطوری تعریف میکنه:

    من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی

     بيست کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد.

    وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت.

    اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می بینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!!

    راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم.

    دیگه بارون حسابی تند شده بود.

    با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی صدا بغل دستم وایساد.

    من هم بی معطلی پریدم توش

    اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.

    وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!

    داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد

    هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلومونه!

    تمام تنم یخ کرده بود.

    نمیتونستم حتی جیغ بکشم

    ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره.

    تو لحظه های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم

    که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.

    تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره،

     اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده

     نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم.

    ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می رفت، 

    یه دست میومد و فرمون رو می پیچوند.

     از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم.

    در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.

    اینقدر تند می دویدم که هوا کم آورده بودم

    دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد

    رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین

    بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم

    وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند

    یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد:

    ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار شده بود

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:قهوه خونه,ماشین,اردبیل,داستان ,واقعی,حکایت,خیس,جنگل,خاکی,شب,تنها,,
  • داستان رهگذر

    جوانک گوشه ی خیابان نشسته بود و فریاد کمک سر می داد. اصلاً به ظاهرش نمی خورد که گدا باشد. یک جوان رشید، زیبا و تمام عیار بود، ولی هر رهگذری که از کنارش رد می شد،  با چنان لحن ملتمسانه ای می گفت: « تو را به خدا، التماس می کنم کمکم کنید. » که دل سنگ هم آب می شد.

    پیرزن از کنارش رد شد، جوانک التماس کرد، اما او خودش را کنار کشید و گفت: خجالت بکش مردک حیا کن، واقعاً که آدم نمی دونه چی بگه ؟

    پیرمردی از دور، نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به او انداخته بود و مرتب سرش را به نشانه ی تأسف تکان می داد.

    زنان و مردان جوان تر، بی اینکه کوچکترین محلی به او بگذارند، از کنارش رد می شدند و او همچنان از ته دل التماس می کرد.

    رهگذر به خودش جرأت داد، جلو رفت و چند ثانیه به او نگاه کرد، سپس به آرامی گفت: چی می خوای؟

    جوانک نگاهی به او انداخت و بغضش ترکید. و به شدت گریست. وقتی گریه کمی آرامش کرد، گفت: نمی خوام.

    -          چی...؟ چیو نمی خوای؟

    -           نمی خوام غرق بشم

    -          توی چی؟

    -          تو دنیا.

    -          مگه داری غرق می شی؟

    -          آره... آره... دارم غرق می شم.

    -          خوب ، مگه چی می شه؟

    -          هیچی ، می شم مثل اینا.

    -          مگه آدمی که داره غرق می شه خودش می تونه به کسی کمک کنه؟

    -           نه.

    -          پس چرا داری از اینا کمک می خوای؟

    -          پس از کی بخوام؟

    -          رهگذر سرش را بالا گرفت و به آسمان نگاه کرد، جوان هم همین کار را کرد. وقتی سرش را پایین آورد ، او آنجا نبود.

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:رهگذر,کمک,اسمان,نگاه,جوان,خیابان,عاقل,التماس,حیا,خجالت,غرق,,
  • داستان مرد ايراني در آمريكا

    مردی در پارک مرکزی نیویورک مشغول گردش است. ناگهان می بیند دختر کوچکی مورد حمله یک سگ بولداگ قرار گرفته است. مرد به شتاب بسوی سگ می دود. او موفق می شود سگ را بکشد و جان دختر را نجات دهد. پلیسی که مشغول تماشای این صحنه بود بسوی او می رود و می گوید: شما یک قهرمان هستید، شما فردا می توانید در تمام روزنامه ها بخوانید (یک مرد شجاع نیویورکی جان یک دختر بچه را نجات داد.)

    مرد می گوید: اما من نیویورکی نیستم.

    پلیس می گوید: اوه پس در روزنامه های فردا صبح می خوانید (یک آمریکائی شجاع جان یک دختر بچه را نجات داد.)

    مرد می گوید: ولی من آمریکائی نیستم.

    پلیس می گوید: آه پس شما اهل کجا هستید؟

    مرد می گوید: من ایرانی هستم.

    روز بعد روزنامه ها می نویسند:

    یک اسلامی تندرو یک سگ بیگناه آمریکائی را کشت

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:ایرانی,امریکا,دختر,بچه,سگ,اسلامی,تندرو,حکایت,داستان,پلیس,نیورک,حمله,
  • داستان واقعی

    خانمي با لباس کتان راه راه و شوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند.

    منشي فوراً متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند.

    مرد به آرامي گفت: مايل هستيم رييس را ببينيم.

    منشي با بي حوصلگي گفت:ايشان امروز گرفتارند.

    خانم جواب داد: ما منتظر خواهيم شد.

    منشي ساعت ها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند، اما اين طور نشد.

    منشي که دید زوج روستایی دست بردار نيستند، تصميم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت.

    رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اينکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت و شلواري دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمي آمد.

    خانم به او گفت: ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي از اينجا راضي بود. اما حدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم.

    رييس با خشم گفت: خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد، بنايي بر پا کنيم. اگر اين کار را بکنيم، اينجا مثل قبرستان مي شود.

    خانم به سرعت توضيح داد: «آه... نه... نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم.»

    رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «يک ساختمان! مي دانيد هزينه ی يک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نيم ميليون دلار است.»

    خانم يک لحظه سکوت کرد.

    رييس خشنود بود.

    شايد حالا مي توانست از شرشان خلاص شود.

    زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم؟»

    شوهرش سر تکان داد.

    رييس سردرگم بود. آقا و خانمِ "ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهي کاليفرنيا شدند، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد.

    دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاه های جهان، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد

     
    تن آدمی شریف است به جان آدمیت            نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

    javahermarket


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.ir

    یک نفس تا خدا

    یک نفس تا خدا

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا