آموزه هاي روزگار
**ازدواج پسر
گویند زن و مرد روستایی در مورد ازدواج پسرشان حرف می زدند و در نهایت پیرمرد گفت : ما که از مال دنیا جز این «خر» چیزی نداریم به شهر می روم تا آن را بفروشم و خرج عروسی را مهیا کنم مدتی گذشت ولی آن را نفروخت و موضوع به فراموشی سپرده شد. بعد از مدتی پسر که موضوع را فراموش شده می دید از آن پس برای اینکه موضوع را یادآوری کند درمیان سخنان پدر و مادرخود می پرید و می گفت:پدرجان این حرف ها را رها کن از«خر» بگو.
**مدعي و حاكم
گویند شخصی که ادعای پیامبری می کرد به نزد حاکم رفت حاکم از او دلایل یا معجزه پیامبری خواست شخص جواب داد: معجزه ی من این است که چشم های فرد را از حدقه بیرون می آورم بعد از آن دعایی می کنم تا فوری خوب شوند . حاکم گفت : نیازی به معجزه نیست دین تو را پذیرفتم.
**پيپ استالين و اعتراف هيات گرجستاني
در روزگاری نه چندان دور یک هیات از گرجستان برای ملاقات با استالین به مسکو آمده بودند . پس از جلسه استالین متوجه شد که پیپش گم شده است و به همین خاطر از رییس " کا.گ.ب " خواست تا ببیند آیا کسی از هیات گرجستانی پیپ او را برداشته است یا نه ؟
پس از چند ساعت استالین پیپش را در کشوی میزش پیدا کرد و از رییس " کا.گ.ب " خواست که هیات گرجی را آزاد کند .
اما رییس " کا.گ.ب " گفت : " متاسفم رفیق ، تقریبا نصف هیات اقرار کرده اند که پیپ را برداشته اند و تعدادی هم موقع بازجویی مرده اند .