دنیا بیستون است، اما فرهاد ندارد
دنیا بیستون است اما فرهاد ندارد، و آن تیشه هزار سال است که در شکاف کوه افتاده است.
مردم می آیند و می روند اما کسی سراغ آن تیشه را نمی گیرد. دیگر کسی نقشی بر این سینه ی سخت و ستبر نمی زند. دنیا بیستون است و روی هر ستون، عفریت فرهادکُش نشسته است. هر روز پایین می آید و در گوش ات نجوا می کند که شیرین دوستت ندارد. و جهان تلخ می شود.
تو اما باور نکن. عفریت فرهادکُش دروغ می گوید. زیرا که تا عشق هست، شیرین هست.
عشق اما گاهی سخت می شود؛ آنقدر سخت که تنها تیشه از پس آن بر می آید.
روی این بیستون ناساز و ناهموار گاهی تنها با تیشه می توان ردّی از عشق گذاشت، و گرنه هیچ کس باور نمی کند که این بیستون فرهادی داشت.
ما فرهادیم و دیگران به ما می خندند. ما فرهادیم و می خواهیم بر صخره های این دنیا، جویی از شیر و جویی از عسل بکشیم؛ از ملکوت تا مغاک. عشق، شیر و عشق، شکر؛ عشق، قند و عشق، عسل. شیر و شکر و قند و عسل و عشق، نه در دست شیرین که در دستان خسرو است.
خسرو ما اما خداوند است.
ما به عشق این خسرو است که در بیستون دنیا مانده ایم.
ما به عشق این خسرو است که تیشه به ریشه ی هر چه سنگ و صخره می زنیم.
ما به عشق این خسرو ...
و گرنه شیرین بهانه است
ما می رقصیم و بیستون می رقصد.
ما می خندیم و بیستون می خندد. بگذار دیگران هم به ما بخندند. آنها که نمی دانند خسرو ما چقدر شیرین است