با صدایی خسته
با صدایی خسته و نگاهی عاشق با دستانی بی تاب و روحی آشفته آهی از آتش دل می آید و سوگوارانه نامش را زیر لب زمزمه می کنم.
با اشکانی بر لب در وجود خود می نگرم که من کیستم؟
تنهاترین تنها... که شاید ستاره ای در آسمان سرنوشتم بیداد می کند و با وجودی خسته فریاد غم و درد و بی کسی را نعره می کشد و وجودش را در خدای آسمانش پیدا می کند .
من عاشقم عاشقی که تنهایش را از ترس بی کسی فیاد خواهد کشید و سرنوشت را تنها مجرم این زندان اسیری می داند.
زندانی که از چهار گوش آن آتش خشم و کینه شعله ور می شود و رهایی را ارزو خواهم کرد.
خنده را بر لبانم شوم و اشک را پناه بی کسی هایم می دانم و تنها ازاو یاری می خواهم ائ که حس کرد تنهایی چیست.
نگاهم بی هدف به دور دست می نگرم حتی نقطه ای سیاه نخواهم دید.
پر پرواز ندارم خسته ای منتظرم و در این غربت با نومیدی در کویر سوزناک عشق سکوت می کنم و هیچ نخواهم گفت.
هیچ نمی گویم که فریادی آشکار و کوبنده باشد بر آن کس که می داند و خود را به نادانی می زند.
او که تنهاییم را دید و با رفتنش چیزی بیش از آن را یادگار گذاشت.
انتظار معنا گرفت عشق را حس کردم و دانستم با داشتن این دو تنهایی معنا می شود.
از این سرزمین خفته دلگیرم که هر کس به فکر خویش است و دیگر صدایی از عشق نمی آید.
مجنون ها رفته اند شاید ز این بی مهری ها خسته اند و تمام فرهادها به ظاهر مرده اند .
رفته اند که نباشند من هم میروم به دور دست به جایی که عشق را در چشمان فرشتگان ببینم نه لاشخور های انسان نما.
دلگیرم و هیچ نخواهم گفت من میدانم روزی جوانه های عشق در کویر سرد این سرزمین خواهد رویید.
روزی که خیانت را از صفحه ی روزگار پاک کنند و تنها فقط عشق را ماندگار یابند و باز می گویم من عاشقم.و اینک لحظه ی جدایی فرا خواهد رسید.
لحظه ای که مرگ را همرنگ زندگی خواهم دید و نیز پاسخی که اشکهایم را از ریختن باز بدارد ساده میگریم و ه ساده خواهم مرد.
هیچ کس نخواهد دید فنا شدنم را و هیچ کس احساس تنهاییم را نشنید.
به انتظار لحظه ی وصال آسمان را میگریم و باز صدایش خواهم کرد باشد که این انتظار پایان پذیرد باشد که مرحمی بر دلتنگم باشد . باشد که احساس نگاهت را بر تار و پود وجودم بنگرم و باور خواهم کرد که سایه تنهایی بر وجودم چیره خواهد شد....