یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

به غریب آشنا

ای رهگذر ناآشنا،صدایت را شنیدم. هنوز هم میشنوم ودل ازین ندا غرق در نشاط دارم.آیاتو پرنده ای نواگر ی یا فقط آوائی هستی که در آسمان بیکران سرگردان است؟ بااینکه تو در نغمه دلپذیر خودجز وصف نور خورشید وگل نمیکنی،نمیدانم چرا نغمه تو برای من داستانی حکایت میکند که سراسر آن با رویاهای دورودراز آمیخته است . ای نوید بهار،تو برای من رهگذری ساده نیستی،وجودی نامرئی هستی.صدائی دلپذیر هستی.رازی پنهان هستی.صدائی هستی که من در روزهای دوران کودکی خود بدان گوش فرا میدادم وبه شنیدن آن در میان درختان ،در روی بوته های گل، در آسمان پهناور ،مشتاقانه جستجوی ترا میکردم.بارها برای یافتن تو در جنگلها وچمنزارها سرگردان شدم ، اما هرگز ترا که آرزو وعشق ومایه امید من بودی ،نیافتم.اکنون دوباره گوش به نغمه تو فرا داده ام. دوباره روی چمنها دراز کشیده ام وآنقدر به ترنم های تو گوش میدهم که بتوانم دوباره خودرا در روزگار دلپذیر کودکی احساس کنم. ای غریب آشنا ،ازپرتو وجود تو این دنیای تلخ ،برای من باز بصورت سرزمین جادوئی رویا وخیال در آمده.بصورت آن دنیایی درآمده که گوئی ازروز ازل تنها برای تو ساخته اند.ا،صدایت را شنیدم. هنوز هم میشنوم ودل ازین ندا غرق در نشاط دارم.
آیاتو پرنده ای نواگر ی یا فقط آوائی هستی که در آسمان بیکران سرگردان است؟
بااینکه تو در نغمه دلپذیر خودجز وصف نور خورشید وگل نمیکنی،نمیدانم چرا نغمه تو برای من داستانی حکایت میکند که سراسر آن با رویاهای دورودراز آمیخته است .
ای نوید بهار،تو برای من رهگذری ساده نیستی،وجودی نامرئی هستی.صدائی دلپذیر هستی.رازی پنهان هستی.صدائی هستی که من در روزهای دوران کودکی خود بدان گوش فرا میدادم وبه شنیدن آن در میان درختان ،در روی بوته های گل، در آسمان پهناور ،مشتاقانه جستجوی ترا میکردم.
بارها برای یافتن تو در جنگلها وچمنزارها سرگردان شدم ، اما هرگز ترا که آرزو وعشق ومایه امید من بودی ،نیافتم.
اکنون دوباره گوش به نغمه تو فرا داده ام. دوباره روی چمنها دراز کشیده ام وآنقدر به ترنم های تو گوش میدهم که بتوانم دوباره خودرا در روزگار دلپذیر کودکی احساس کنم.
ای غریب آشنا ،ازپرتو وجود تو این دنیای تلخ ،برای من باز بصورت سرزمین جادوئی رویا وخیال در آمده.
بصورت آن دنیایی درآمده که گوئی ازروز ازل تنها برای تو ساخته اند

javahermarket

سخن مرا بشنو...

ای تندر خیال،ای باد وحشی غرب ،ای دم سرد خزان،ای وجود نامرئی که برگهای مرده ،از برابر تو همچون ارواح از مقابل جادوگران میگریزند، تو که دانه های بالدار درختان را بردوش خود مینشانی وبه خوابگاه تاریک زمستانی آنان میبری ،سخن مرا بشنو ...
تو که در مسیرت ابرها چون برگهای نیم مرده روی زمین ،ازشاخه های در هم آمیخته آسمان ودریا فرو میریزند وبا خود باران ورگبار به ارمغان می آورند...سخن مرا بشنو.
اگر من برگی خشک بودم ومیتوانستم بر بال تو نشینم و از زمین برخیزم ،
اگر ابری تند گذر بودم ومیتوانستم همراه تو بگریزم ،
اگر موج دریا بودم و میتوانستم با دست تو به پیچ وتاب درآیم وبا نیروی تو ،ای سرکش نا مغلوب شدنی ،شریک شوم،
اگر لا اقل میتوانستم بدوران کودکی بازگشت کنم وچون آن روزگاران شیرین که در نظرم پیشی گرفتن از سرعت سیر آسمانی توکاری بس ساده وناچیز بود،شریک ولگردی تو در آسمان گردم ،
در آنصورت دیگر احتیاج بدان نداشتم که چنین با زندگی ستیزه کنم وبرای نجات خود ازچنگ نومیدی وغم ،دست بدامان تو زنم .
اما اکنون،از تو تقاضا دارم که مرا چون موج دریا،چون پاره ابری سبک ،چون برگی خشک با خود برگیری وهمراه ببری ،
زیرا دیرگاهی است که در خارستان زندگی افتاده ام واز زخمهای تنم خون میچکد!ای باد غرب،بار سنگین ایام پشت کسی را زیر خود تا کرده که خود همچون تو سرکش وتندومغرور است.
همچنانکه با وزش خود جنگل خاموش را ارغنون وار بناله در می آوری ،مرا نیز ارغنون خود کن ،چه باک اگر من نیز دراین راه چون درختان جنگل برگ وبار خویش را ازکف بدهم؟
مرا ارغنون خود کن تا با دست توانای تو ،از دل من وجنگل ،نوای عمیق خزانی که با همه افسردگی خود دلپذیر است برخیزد.
ای روح سرسخت وخشمگین ،ای باد سرکش،بیا وروح من شو،بیا وخود من شو!

javahermarket

روزه ام را از روی هوس نشکستم...

همه می دونید که بیماری جزام ذره ذره گوشت و تن را می خوره و یهو می بینید که یکی یک طرف از صورتش کاملا ریخته و نه لپ داره نه گونه ....و از بیرون صورت دندوناش معلومه ....یا یک تیکه از استخوان دستشون معلومه و گوشتاش همه ریخته ....بیمارای جزامی چهره های خیلی خیلی دردناکی دارند .طوری که هر کسی نمی تونه بهشون نگاه کنه ....

الان این افراد خیلی کم شدن و جلو این بیماری داره گرفته میشه ... یه دهکده ای است نزدیک تبریز که اون ادمها را توش نگه داری می کنند ....باورتون میشه وقتی در خواست دادن برای این که چند تا پرستار استخدام کنند تا به اونها غذا بده هیچ کس حاظر نشد ...چرا خیلی ها اومدند تا کار کنند ولی وقتی از نزدیک اون جا را دیدند همه جا زدند .....
در خواست را جهانی دادند .....چند تا راهبه از فرانسه و ایتالیا بلند شدند اومدند واسه پرستاری از این ادما ....
چند تا راهبه !!! اون هم از کشور های دیگه ! .

به هر حال ...

داستان از اون جایی شروع میشه که ...
ظهر یکی از روزهای رمضان بود .... حلاج همیشه برای جزامی ها غذا می برده و اون روز هم ...داشت از خرابه ایی که بیماران جزامی توش زندگی می کردند می گذشت ....جزامی ها داشتند ناهار می خوردند ...ناهار که چه ؟ ته مونده ی غذاهای دیگران و و چیزهایی که تو اشغال ها پیدا کرده بودند و چند تکه نان...یکی از اون ها بلند میشه به حلاج می گه : بفرما ناهار !
- مزاحم نیستم ؟
- نه بفرمایید.
حلاج میشینه پای سفره ....یکی از جزامی ها رو بهش می گه : تو چه جوریه که از ما نمی ترسی ...دوستای تو حتی چندششون می شه از کنار ما رد شند ...ولی تو الان....
حلاج میگه : خب اون ها الان روزه هستند برای همین این جا نمیاند تا دلشون هوس غذا نکنه .
- پس تو که این همه عارفی و خدا پرستی چرا روزه نیستی ؟
- نشد امروز روزه بگیرم دیگه ...

حلاج دست به غذا ها می بره و چند لقمه می خوره ...درست از همون غذا هایی که جزامی ها بهشون دست زده بودند ...

چند لقمه که می خوره بلند میشه و تشکر می کنه و می ره ....

موقع افطار که میشه منصور غذایی به دهنش می زاره و می گه : خدایا روزه من را قبول کن ....
یکی از دوستاش می گه : ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامی ها ناهار می خوردی

حلاج در جوابش می گه : اون خداست ...روزه ی من برای خداست ...اون می دونه که من اون چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم ....دل بنده اش را می شکستم روزه ام باطل می شد یا خوردن چند چند لقمه غذا ؟؟؟

javahermarket

شگفتا

شگفتا......! وقتی که بود نمی دیدم وقتی می خواند نمی شنیدم ..



وقتی دیدم که نبود ..وقتی شنیدم که نخواند... (دکتر علی شریعتی)


چه غم انگیز است که وقتی چشمه ای سرد و زلال در برابرت می جوشد ...

....و میخواند و می نالد

تشنه ی اتش باشی و نه اب

و چشمه که خشکید

چشمه که از ان اتش که تو تشنه ی ان بودی بخار شد و به هوا رفت ...

و اتش کویر را تافت ...

و در خود گداخت و از زمین اتش رویید و از اسمان اتش بارید .....

تو تشنه ی اب گردی و نه تشنه ی اتش ....

بعدعمری گداختن از غم نبودن کسی که تا بود از غم نبودن تو می گداخت!

ای انسان بزرگ ...

ای که دست کینه تو ز مرگ ...

عطش.غم انگیز.بخار.هوا.اتش.مرگ.عجایبت در پیمانه های زرین کلماتت می ریختی ، مرا بیتاب کرده بود ....

در این کویر سوخته پرهول تنها رها کرد ......

ای که به من اموختی که عشقی فراتر از انسان و فروتر از خدا نیز هست و ان

دوست داشتن است ....و ان بیتابی پر نیاز و دردمند دو روح خویشاوند است



و......


اشنایی دو تنهای سرگردان بی پناه در غربت پر هراس و خفقان اور این عالم است ....

دیدم که تبعیدی این زمینی....

....و اکنون توبا مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم که به هر ((نفس))((گامی))به تو نزدیکتر می شوم و..........

......................................این زندگی من است

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:دکتر,علی ,شریعتی,شگفتا,خواندن,نفس,هراس,غربت,پناه,رها,,
  • دانستنی ها

    . اگر بینی خود را بگیرید، امکان ندارد بتوانید زمزمه کنید.
    2. وقتی شیشه می شکند، ترک های آن باسرعت 3000 مایل در ساعت حرکت می کنند.
    3. در هر دقیقه حدود 200 نوزاد در جهان متولد می شوند.
    4. جلیقه ی ضد گلوله، خروجی اضطراری، برف پاک کن شیشه ی ماشین و پرینتر های لیزری همگی توسط زنان اختراع شده اند.
    5. انسان در زمان خواب بیشتر از زمانی که تلویزیون تماشا می کند کالری مصرف می کند.
    6. به طور میانگین انسانها بیشتر از اینکه از مرگ بترسند از عنکبوت می ترسند.
    7. ناخن های انسان در زمستان سریع تر رشد می کنند.
    8. وقتی به کسی که عاشقش هستید نگاه می کنید، مردمک چشمانتان گشاد تر می شود. و قتی به کسی که از او متنفرید هم نگاه می کنید همین اتفاق می افتد.
    9. تنها انسان ها در هنگام احساساتی شدن اشک می ریزند. و انسان به طور متوسط 4,200,000 بار در سال پلک می زند.
    10. بینایی مردان از زنان بهتر است و می توانند متن های ریز تری را بخوانند. در زنان قدرت شنوایی بهتر است.
    11. "محمد" شایع ترین اسم در جهان است.
    12. یخ به ههیچ وجه سر نیست. چیزی که باعث می شود بر روی یخ سر بخوریم یک لایه ی نازکی از آب است که در اثر فشار بر روی یخ ایجاد می شود و باعث می شود که سر بخوریم.
    13. هر انسانی در جهان با 9میلیون نفر دیگر، روز تولد مشترکی دارد.
    14. زنان دو برابر بیشتر از مردان پلک می زنند.

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:جهان,زن,مردان,پلک,مشترک,لایه,نازک,پرینتر,انسان,قدرت,شنوایی,اختراع,اضطراری,کالری,
  • ایرانی‌ های مطرح دنیا - البته همش اين نيست

    امید کردستانی
    مدیر بازرگانی، سهامدار و معاون ارشد کمپانی “گوگل” (Google)
    حسین اسلامبلچی
    رئیس بزرگترین شرکت مخابرات در امریکا یعنی شرکت پر آوازه “AT&T”

    انوشه انصاری
    موسس و مدیر کمپانی بزرگ “Telecom Technologies” امریکا و اولین زن فضانورد ایرانی

    فریار شیرزاد
    معاون وزارت بازرگانی امریکا، مشاور رئیس جمهور و عضو شورای ملی امنیت ایالات متحده(دوره گذشته)

    جمشید دلشاد
    شهردار شهر بورلی هیلز آمریکا

    علی دیزایی
    از فرماندهان ارشد پلیس لندن (مشاور حقوقی انجمن افسران پلیس لندن)

    امیر مجیدی مهر
    معاون ارشد بخش رسانه های دیجیتال شرکت “Microsoft” پدر رباتیک ایران

    مینو اخترزند
    مدیر راه آهن کشور سوئد

    پروفسور توفیق موسیوند
    مخترع نخستین قلب مصنوعی داخل بدن انسان

    ماریا خرسند
    رئیس کمپانی بزرگ سونی اریکسون سوئد

    پروفسور بیژن داوری
    معاون ارشد کمپانی “آی بی ام” (IBM) بزرگترین کمپانی سخت افزار در جهان

    فرزاد ناظمی
    مدیر فنی کمپانی “یاهو” (Yahoo)

    پیر امیدیار
    بنیانگذار تجارت الکترونیکی در جهان و صاحب و مدیر کمپانی عظیم “ای‌ بی” (e-bay)

    سینا تمدن
    معاون ارشد شرکت “اپل” (Apple)

    پروفسور مجید سمیعی
    جراح برجسته و متخصص بیماریهای مغز و اعصاب مقیم آلمان و رئیس افتخاری اتحادیه جهانی جراحان مغز و اعصاب

    قاسم اسرار
    عضو هیئت مدیره ایستگاه فضایی ناسا

    آزاده تبازاده
    دانشمند ایستگاه فضایی ناسا

    کریستینا امان پور
    ABC
    پروفسور علی جوان
    دارنده جایزه جهانی آلبرت انیشتن و اولین مخترع لیزر گازی

    دکتر فیروز نادری
    مدیر پروژه های فضایی سیاره مریخ در ایستگاه فضایی ناسا

    ولی نصر
    مشاور رئیس جمهور آمریکا در سال ۲۰۰۹

    پروفسور محمد جمشیدی
    مدیر برنامه های داخلی ایستگاه فضایی ناسا

    javahermarket

    تلخ تر از تلخ

    به سلامتي پسري که پولهاي مچاله شدشو روم گذاشت جلوي فروشنده و گفت:براي روز پدر يک کمربند مي خوام..
    فروشنده:چه جنسي باشه؟
    پسر کوچولو:
    فرقي نميکنه فقط دردش کم باشه...
    مرد : سرت رو بالا بگیر از چی‌ خجالت میکشی؟خجالت را باید کسانی‌ بکشند که نان را از سفره تو دزدیده‌اند و حساب بانکی شان را در کشورهای دیگر پر کردند.
    خجالت را باید کسانی‌ بکشندکه هر لحظه فریاد عدالت عدالت سر می دهندو غیر از ریا چیزی برای زندگی ندارند! تمام چسب زخم هایت را هم که بخرم باز نه زخمهای من خوب میشود
    نه زخمهای تو ... ! ! !
    کودکی به پدرش گفت: «پدر دیروز سر چهارراه حاجی فیروز دیدم.
    بیچاره! چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند،ولی پدر،من خیلی از او خوشم آمد،نه به خاطراینکه ادا در می آورد و می رقصید،به خاطر اینکه چشم هایش خیلی شبیه تو بود ...»
    از فردا،مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چارراه می دیدند ... خداوندا .....قیامتت را بر پا کن!!!تو اگر خسته نشده ای ، ما عجیب خسته ایم .. کاش به جای حجاب حیا اجباری بود شرف اجباری بودراستی و درستی اجباری بود کاش داشتن معرفت و وجدان اجباری بود انسان هم ميتواند دايره باشد و هم خط راست. انتخاب با خودتان هست : تا ابد دور خودتان بچرخيد يا تا بينهايت ادامه بدهيد.

    javahermarket

    شما بودید چه واکنشی نشان می‌دادید؟

    پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدودا دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود، به همسرش گفت که در بطری را ببندد و آن را در قفسه قرار دهد. مادر پرمشغله موضوع را به‌کل فراموش کرد.
    پسربچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد، به سمتش رفت و همۀ آن را خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت‌زده شد و بسیار از این‌که با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.
    وقتی شوهر پریشان‌حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته، رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه به زبان آورد.
    فکر می‌کنید آن سه کلمه چه بودند؟
    شوهر فقط گفت: «عزیزم دوستت دارم!»
    عکس‌العمل کاملا غیرمنتظرۀ شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته‌ای برای خطاکار دانستن مادر وجود نداشت. به‌علاوه، اگر او وقت می‌گذاشت و خودش بطری را سر جایش قرار می‌داد، شاید آن اتفاق نمی‌افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود نداشت. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده بود و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت، دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. و آن‌‌ همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.
    گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک رخداد صرف می‌کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می‌شناسیم؛ و فراموش می‌کنیم که می‌توانیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی داشته باشیم. در ‌‌نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان‌ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته‌هایتان را گرامی بدارید. غم‌ها، درد‌ها و رنج‌هایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.
    اگر هرکسی می‌توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می‌داشت.
    حسادت‌ها، رشک‌ها و بی‌میلی‌ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آن‌چنان هم که شما می‌پندارید حاد نیستند.

    javahermarket

    کریم باستانی یا آیس کیریم؟

    تا به حال به این اندیشیده اید که چرا هرگز در هیچ گزارش یا رسانه خارجی در مورد اینکه بستنی، این لیسیدنی پر طرفدار، در کجا و توسط چه کسی ساخته شد هیچ حرفی به میان نیامده؟! جواب این سوال در کتاب مردم دوران مشروطه در قفسه های خاک گرفته کتابخانه ملی موجود است که نیز افتخار دیگری است برای ما ایرانیان داستان از اینجا شروع میشه که فردی به نام کریم باستانی ملقب به کریم یخ فروش پسر جوانی از شهرری در بازار آن زمان (خیابان جمهوری امروز) بساط یخ فروشی داشت. یکی از مشتریان غالبا دائمی کریم کارمندان سفارت انگلستان در همان حوالی بودند. این مواجهه هر روزه کارمندان با کریم رابطه صمیمانه را بین آنها پدید آورد. کارمندان برای کریم که انگلیسی بلد نبود نام کریم یخی یا همان به گفته خودشان آیس کریم را برگزیدند در اواسط درگیریهای دوران مشروطیت کریم برای جلب بیشتر مشتری اقدام به پخش یخ در بهشت مبادرت ورزید. و در همین دوران و برای اولین بار با مخلوط کردن شیر و یخ و زرده تخمه مرغ و گلاب و شیره ملایر اولین بستنی تاریخ بشریت را ساخت. که مورد استقبال اهالی بازار و همسر سفیر انگلیس قرار گرفت مغازه ای در همان حوالی توسط سفیر انگلیس به کریم اهدا شد که بر سر در آن به زبان انگلیسی اسم فامیل کریم (باستانی) نوشته شده بود که ایرانی ها به اشتباه بستنی می خواندند. در زمان افتتاح فروشگاه سفیر انگلیس با گفتن we name it after you اسم محصول را به احترام کریم آیس کریم گذارد میرزا حسن‌خان مستوفی مستوفی‌الممالک دوران مشروطیت، در کتاب خاطراتش مینویسد این (کریم باستانی) لیسیدنیی ساخته است از سردابهای یزد سردتر، از پنبه خراسان نرمتر. سالها بعد کریم با یکی کارمندان سفارت انگلیس به نام الیزابت بسکین رابینز ازدواج کرده و به انگستان و بعد از آن به امریکا مهاجرت میکند

    javahermarket

    قلب های شکسته

    داستانی که می خواهم برایتان نقل کنم درباره ی سربازی است که پس از جنگ ویتنام می خواست به خانه ی خود برگردد.

    سرباز قبل از اینکه به خانه برسد، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت: " پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما دارم ، رفیقی دارم که می خواهم او را به خانه بیاورم."

    پدر و مادر او در پاسخ گفتند: "ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم."

    پسر ادامه داد:" ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید، او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد به مین یک دست و پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم که اجازه دهید او با ما زندگی کند."

    پدرش گفت: " پسر عزیزم ، متاسفم که این مشکل برای دوست تو به وجود آمده است، ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند."

    پسر گفت :" نه ، من می خواهم که او در منزل ما زندگی کند."

    آنها در جواب گفتند:" نه، فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم آرامش زندگی ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی."

    در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.

    چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.

    پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی رفتند.

    با دیدن جسد پسر ، قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد. پسر آنها تنها یک دست و پا داشت!

    javahermarket


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.ir

    یک نفس تا خدا

    یک نفس تا خدا

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا