با وجود خستگيم
اما رفتم به ديدارش
سرد بود
قبل بارش برف را مي گويم
از تكان گوشه هاي شالم خوشم مي امد
مثل هميشه دير امد
دستهايم را از روي شرمندگي فشرد
انگشتانش را فشردم
بالبخند راه افتاديم
ميدانم حرف هايي در دلش مانده
فقط بايد يخش را آب كنم
آنگاه خود جاري گفتن ميشود..
يك جاي دنج و آرام
پراز تكه هاي آينه هاي رنگي
با شمع هايي روشن
و يك ميز با دو صندلي در انتظار...
با ذوقي كودكانه ميگويد:
چقدر زيباست رها اينجا
دوستش دارم..
ميخندم.
كمي ميگذرد
قهوه اش را كه مينوشد گرم ميشود
و حرفها گفته ميشود
گوش ميدهم
گوش ميدهد
گاه رها شدن از دست نفرت سخت است
و گاه ببخشش سخت تر
نميدانم چه سري ست اما كلماتين كه جادو ميكنند شديد
قدرتي دارند وصف ناپذير
و درك اتفاقاتي وراي باور...
پايان حرفهايمان
احساس ميكنم كه
چقدر خدارا دوست دارم
كه به من فرصت همراهي با يك دوست را ميدهد
دوستي كه خلوتش را ميتواند به من بگويد و من در ميان حرفهايش روشنتر ميشوم
ميفهمم كه او به من دوباره درسي داده است
و خداوند دوباره يادم آورده است...
عهدش را فراموش نكرده است..
و من هزاران بار بيشتر
از
احساس عشقي كه در قلبم جاي دارد
خرسندم
javahermarket
نوشته : نارون
تاریخ: یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:خرسند,احساس,عشق,دلنوشته,عاشقانه,قلب,خلوت,وصف,جادو,رها,صندلی,کودکانه,شرمندگی,برف,دیدار,خشسته,عاشق,