یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

عشق

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.

آنها عاشقانه یکدیگررا دوست داشتند


زن جوان : یواش تر برو من می ترسم


مرد جوان : نه این جوری خیلی بهتره


زن جوان : خواهش می کنم من خیلی می ترسم


مرد جوان: خوب اما اول باید بگی خیلی دوستم داری


زن جوان: دوستت دارم حالا می شود یواش تر برونی؟


مرد جوان : مرا محکم بگیر


زن جوان : خوب حالا می شه یواش تر بری؟


مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت مرا بر داری و روی سر خود
بگذاری اخه نمی تونم راحت برونم اذیتم می کنه.


روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود.

برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید.

در این حادثه که به دلیل بریدن ترمز موتور رخ داد یکی از دو سرنشینان زنده ماند و دیگری در گذشت
مرد جوان از خالی شدن ترمز اگاهی یافته بود.

پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند
با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای اخرین بار دوستت دارم از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:زن,جوان,خواهش,ترس,محکم,داستان,عشق,عاشقانه,سوار,موتور,دل,شب,یواش,عاشق,سیکلت,مرگ,ترمز,برخورد,,
  • خدایا شکرت که آدمم ...

    کاش آدم برفی بودم !!
    دل نداشتم و با خیال راحت زندگی می کردم
    بی مهر بی کینه بی عشق و بی هزار تا
    واژه ی قشنگ دیگه
    عقل نداشتم و می فهمیدم دنیای دیوونه های
    همیشه عاقل چه رنگیه
    دماغم از جنس هویج بود نارنجیه نارنجی و هیچ وقت
    وقتی گریه می کردم قرمزیش راز چشمام را لو نمی داد
    چشمام دو تا دکمه بود شایدم دو تا
    هسته ی آلبالو خشک دو تا بچه ی شیطون
    اونوقت دیگه عینک نداشتم
    وای نمی دونید زندگی رو بی عینک دیدن چه لذتی داره
    هم خوبی هاش قشنگتره و هم زشتی هاش سیاهتر
    سفید بودم سفید سفید رنگ مقدس ترین واژه ی خدا
    رنگ صداقت اونوقت هم دماغ هویجی ام
    بیشتر خودش و نشون می داد هم شال گردنی
    که هنوز عطر دستهای مادر بزرگ رو داشت
    لباس نداشتم این همه لباس ریا و خودبینی و غرور
    از تنم در اومده بود و من فقط لباس پاکی رو تنم کرده بودم
    نه مارک لباسم برام شخصیت می آورد
    و نه رنگین بودنش از بقیه جدام می کرد
    گوش نداشتم تا بدی ها رو بشنوم و زبون نداشتم
    تا باهاش دل بسوزونم و فریاد بکشم
    آدمها با مهربونی نگام می کردن چون یه بازیچه ی قشنگ بودم
    که یا بچه ها توی شادترین لحظه ی
    زندگیشون من رو متولد کرده بودن
    یا یه پدر مهربون بالاخره از سیاهی دود و دم این روزگار
    جدا شده بود و با دستهای خستش من رو ساخته بود
    تا خنده مهمون لبهای دختر یا پسر کوچولوش بشه
    و اینکه مرگ قشنگی داشتم
    خورشید با عشق به من می تابید و من قطره قطره
    با زندگی وداع می کردم و مطمئن بودم بعد از مرگم
    روزمرگی آدها شروع می شه و چه خوب که
    تجربه ی حیاتم روزهای خوش آدما بود نه تکرار هر روزشون
    اما خدایا شکرت که آدمم چون آدم برفی ها
    دستی ندارند که حرفاشون رو وقتی که تنهایی
    بهشون فشار می یاره یواش روی یه ورق سفید داد بزنن
    سپید باشید مثل دانه های رحمت خدا .

    javahermarket

    صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.ir

    یک نفس تا خدا

    عشق

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا