با ناز . . .
باران نرمي نرم مي باريد با ناز
ماندن نماندن ابر در ترديد با ناز
بالاي تپه چشم آهوي غريبي
استاده بود و دشت مي پاييد با ناز
باغ نگاهي روبرويم بود زيبا
چشمي به نرمي باغ را مي ديد با ناز
وقتي که دزدانه نگاهش کردم از دور
از من نگاه خويش را دزديد با ناز
از لابه لاي خستگيهاي شبانه
عطر نگاهش را به من پاشيد با ناز
تصوير دشتي بود با يک بيد مجنون
ليلي ميان دشت مي رقصيد با ناز
وقت سحر در ابتداي آفرينش
حوا ز آدم هم کمي رنجيد با ناز